زودتر بیا
من زیر باران ایستادهام
و انتظار تو را میکشم
چتری روی سرم نیست
میخواهم قدمهایت را، با تعداد
قطرههای باران شماره کنم
تو قبل از پایان باران میرسی
یا باران قبل از آمدن تو به پایان میرسد؟
مرا که ملالی نیست
حتی اگر صد سال هم زیر باران بدون چتر بمانم
نه از بوی یاس باران خورده خسته میشوم
نه از خاکی که باران ، غبار را از آن ربوده است.
هر وقت چلچله برایت نغمهی دلتنگی خواند
و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا
من تا آخرین فصل باران منتظرت میمانم …
کنار پله های ناتمام …
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی،
دو چشم از باران آورده ام ….
که همیشه از خواب های خیس می گذرد …
می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای
با چتری خسته و
صدایی که منم ….
کنار آخرین پله و مکث ناگهان
سر بر شانه ام می گذاری و
گوش بر دهان زمزمه ام ….
تا صدایی بشنوی که منم ….
و می شنوی …
آرام می شنوی ؛
“صبحگاهی از همین شهر بزرگ …
از کنار همین پنجره های رو به هر کجا …
از کنار همین کتاب بزرگ
که رو به خاموشی تو بسته است
که رو به بیداری من آغاز می شود
آمدم …”
تنهایی تک واژه سنگینی است
یک واژه است ولی عمق یک زندگیست
سالها گذشت و تنهایی سلطان دلم شد
سلطان دل غریب و حسرت کشم شد
ای آشنا ، عالم تنهایی چه خوش است
هرچه باشد از گدایی عشق خوشتر است …
ایستاده ام….
تنها پشت میله های خاطرات
دیروز این جا انگشت هایم را می شمارم
یک ، دو ، سه …
و دست های تو در هم فرو رفته اند
تو غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربانی ات را ثابت کنی
ولی نفهمیدی !!!
که من آن سوی خیابان انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی و من دیگر آزارت نمی دهم
زین پس قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش …
هنوز هم قافیه را به چشمان تو می بازم
مطمئن باش …
مرا به یاد بیاور
فكر كن ، تمام ثانیه ها را بگرد
آنقدر كه دستهایت عبور زمان را
لمس كنند . بگرد
میان برگ های كهنه تقویم
در ثانیه های نفس نفس
در دقیقه های
بودن و رفتن
روی خط صاف آرامش چشمانم
مرا یادت آمد ؟؟!
ناله های آسمان
درد ابر ، باد .
قاصدك ، شعرهای ناتمام من
نقطه چین های ترانه هایم ….
مرا یادت هست؟!!؟؟
تنها از جنس پاییز
یك قلب دنباله دار همیشگی
گوشه ی نوشته هایم
گریه ، لبخند
پیوند نگاهم با سنگفرش های خیس …
مرا یادت آمد ؟
می خندم…
ساده می گیرم …
ساده می گذرم …
بلند می خندم و با هر سازی می رقصم …!
نه اینکه دلخوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدت طولانی شکستم,
زمین خوردم,
سختی دیدم,
گریه کردم و حالا ….
برای “زنده ماندن” خودم را به “کوچه ی علی چپ” زده ام …!
روحم بزرگ نیست!
دردم عمیق است …
می خندم که جای زخم ها را نبینی …!!!
دلم پاييز ميخواهد..!
ترجيحا مهرماه…
باران هم ببارد…
وتنهايي…
دلم قدم زدن ميخواهد..
از اينجا تا جايي بي انتها …
تا اوج لمس رنگ برگها ….
همين….
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند …
کوه پرسید ز رود
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست ؟
گفت : در رفتن من
کوه پرسید : و من ؟
گفت : در ماندن تو
بلبلی گفت : و من ؟
گفت : در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی که در آن کوه رود ،
رود مرداب شود
و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد ،
و نخواند دیگر.
من و تو بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز ،
در خواندن من ،
ماندن تو
رفتن یاران سفر کرده یمان نیست ،
بدان ….
حرف که میزنی
من از هراس طوفان
زل میزنم به میز
به خودکاری
تا باد مرا نبرد به اسمان
لبخند که میزنی
من عین هالوها
زل میزنم به دست هات
به ساعت مچی طلایی ات
به استین پیراهنت
تا فرو نروم در زمین..
دیشب مادرم گفت:
تو از دیروز فرو رفته ای
در کلمه ای انگار
در عین
در شین
در قاف
د رنقطه ها…
آخرین دیدگاهها