ایستاده ام….
تنها پشت میله های خاطرات
دیروز این جا انگشت هایم را می شمارم
یک ، دو ، سه …
و دست های تو در هم فرو رفته اند
تو غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربانی ات را ثابت کنی
ولی نفهمیدی !!!
که من آن سوی خیابان انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی و من دیگر آزارت نمی دهم
زین پس قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش …
هنوز هم قافیه را به چشمان تو می بازم
مطمئن باش …
تو را در قلب شعرم می گذارم
به نام عشق آن را می نگارم
تمام حرف من در شعر این بود
تو را تا بینهایت “دوست دارم”…
آغوش تو را با هيچ جهاني عوض نمي کنم
باشد که تن من بوي بهشت گيرد . . .
گناهانم را دوست دارم!
بيشتر از تمام کارهاي خوبي که کرده ام،
مي داني چرا ؟!
آن ها واقعي ترين انتخاب هاي منند…!
دلم از شعر تو لبريز و خودم بر سر دار
عمر در شيب زوال و من هنوز اول کار
رسم بي حکمت دوران به کجا مي برتم
اينچنين مست و خراب و همچنان در پي يار
صداي قــلــــب نيست …
صداي پاي تو است كه شب ها در سينه ام مي دوي ….!!
كافيست كمي خسته شوي …..
كافيست كمي بايستي ….!
گرچه از شهر چشمانم
بی خبر
کوچ کردی ورفتی
گرچه اسمان این شهر
بی تو
همیشه بارانی است
اما اکنون
در جاده ی نفسم
عطر قدم های تو جاریست
وتو
هنوز
هر روز
هرشب
میهمان قلب منی
پشت اين روزها فردايي اگر نباشد و پشت اين ابرها اگر خورشيدي …
پشت پلک هاي تو اما نگاهي هست که دوستش دارم !