خبری از دل نیست
فکر کنم جایی گرفتار کسیست
تو نمیدانی چه کس با دل من سرگرم است؟؟
دیرزمانیست کزان بیخبرم
شاید آنکس که دلم را به غنیمت برده
من و تنهایی من را به عوض میخواهد!
همان گونه که آمدم از خیالت پاک می شوم
آرام
نرم
آهسته
بی چراغ و بی صدا
قول می دهم ذره ای صدای رفتنم آرامش سکوتت را بر هم نزند
ای کاش می فهمیدی دلم برای تمام دیدارهای پر شورمان چقدر تنگ شده اما تاب و توان انتظارت نیست
من به همان بهانه کوچک آشناییمان می روم
شاید هم تو می روی
من برای ماندن خسته ام
حجم سرد این سکوت امانم را بریده
دلم برایت تنگ می شود
ای کاش
ای کاش کسی می دانست تا کی باید دل تنگ بود
چه فرقی داره
چه فرقی داره وقتی تنها حاصل بودنمان سکوت است و سکوت
انگار
انگار که نه کسی رفته نه کسی آمده
بهار می آید چه باشم چه نباشم
اما وقتی بهار را یافتی و در شکفتن آن سر مستانه لبخند زدی به یاد بیاور که کسی مشتاق دیدن لبخند بهاریت بود و تو چه بی تفاوت دریغ کردی
خدانگهدار …
بیا
بی هیچ شرط و تدبیری
تنها تا می توانیم عاشق شویم…
این روزها سهم من از قاصدک ها
تنها فقط دیدن و رقصیدنشان درباد است
چرا دیگر برایم از تو خبر نمی آورند ؟!!
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
از تو
خلاصه کردم
ای کاش می شد
یک بار بگویم ” دوستت دارم ”
ای کاش فقط
تنها همین یک بار
تکرار می شد!
صدای آب می آید
مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف
نخهای تماشا
چکه های وقت
طراوت روی آجر هاست
روز استخوان روز
چه میخواهی؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب میبینند
تو را در میان دریا ها دور مرغابی ها به هم تبریک میگویند
چرا مردم نمیدانند که لاین اتفاقی نیست؟
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق
آب ها شط دیروز است
چرا مردم نمیدانند که گلهای ناممکن هوا سرد است؟
تنهایی کافه ی من است
روزانه
دو سه باری به آنجا سر می زنم
روبروی خودم می نشینم
وقهوه می نوشم!
تا روز شود
تا چشم من به روی تو گشوده شود
زمزمه های شب را
صبور وسر به زیر گوش میکنم
فردا چشم هایم تو را میجوید
خدایا!
این کار هرشب من است
تنها صلاح تو را می جویم و می شنوم
با مهر تو نفس هایم جاودانه میشود..
نگاه کن آن دور دستها یکی تنها به انتظار ایستاده
لبخندی عاشقانه ، دستی برایش تکان بده…
تا بشکند حصار سنگی تنهایی اش…
تمام عشق منهای نگاه تو چه می ماند؟؟؟
فقط یک زن که روز و شب برایت شعر می خواند
فقط یک زن که مدتهاست تنها عاشق شهر است
فقط یک زن که خود را سهم دستان تو می داند
و این زن خوب می داند چگونه با نگاه خود
تمام شهر را ـ جز تو ـ به هر سازی برقصاند
و می داند چه آسان می تواند هر زمان،هر جا
دل مردان سنگی را به لبخندی بلرزاند
نگاهش گرم،دستش گرم،قلبش گرم،چشمانش
چگونه باید اینها را به چشمانت بفهماند؟
تو را می خواهد و هرگز نمی خواهد که عکست را
به دیوار و در دنیای بی روحش بچسباند
غروب و کوچه ای خلوت،زنی با یک غزل در دست
که بین ماندن و رفتن بلاتکلیف می ماند…
آخرین دیدگاهها