می خندم…
ساده می گیرم …
ساده می گذرم …
بلند می خندم و با هر سازی می رقصم …!
نه اینکه دلخوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدت طولانی شکستم,
زمین خوردم,
سختی دیدم,
گریه کردم و حالا ….
برای “زنده ماندن” خودم را به “کوچه ی علی چپ” زده ام …!
روحم بزرگ نیست!
دردم عمیق است …
می خندم که جای زخم ها را نبینی …!!!
در یک قدمی تو اما زیر سقفی دیگر، بیتاب دیدارت نشسته ام . هوای این روزها گرگ و میش است…خوشی و غم در هم آمیخته آنگونه که گاه نمی دانم بین خنده و گریه کدام را انتخاب کنم! دلتنگم
این روزها همه ی حس های من درهم و سرگردانند.صبر عجیبی را تجربه می کنم .آنقدر عجیب که انگار روز به روز بر آن افزوده می شود اما پایانی ندارد.
این روزها مشکلات را حل کرده ایم اما هنوز یک و تنها یک مشکل دیگر باقی مانده است .
براستی خدا ؟ چه می شود اگر این یک مهره ی باقیمانده از تسبیح هزار دانه ی مشکلات ما را نیز رد کنی و ” یکی نبود ” قصه ی تلخ این روزهای سخت بگذرد و جای خود را به ” دو تا بود ” بدهد ؟
خسته ام و منتظر رد شدن این آخرین مهره ی تسبیح …
خدایا فقط یک یاری دیگر، فقط یک نگاه دیگر …
دلم خوش نيست…
دلتنگم…
کسي شايد نميفهمد…
کسي شايد نميداند…
کسي شايد نميگيرد مرا از دست تنهايي…
تو ميخواني فقط شعري و زير لب آهسته ميگويي…
عجب احساس زيبايي…!
تو هم شايد نميداني…!!
دلشوره تمام لحظاتي را دارم
که دلتنگ مي شود دلم ،
و دست هايت دگر ، کنار نمي زنند دلواپسي ام را …
حکايت من ؛ حکايت کسي است که عاشق دريا بود ، اما قايق نداشت
دلباخته ی سفر بود ؛ همسفر نداشت
حکايت کسي است که زجر کشيد ،اما ضجه نزد
زخم داشت و نناليد
گريه کرد ؛ اما اشک نريخت
حکايت من ؛ حکايت چوپان بي گله وساربان بي شترست !
حکايت کسي که پر از فرياد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همه ی صداها را بشنود.
وقتي تلفن زنگ ميزند
يعني از ياد نرفتهاي
حتي اگر به اشتباه شمارهات را گرفته باشند
ببين دوست من !
در اين دنيا
خيلي از آدمها هستاند که
شمارهشان حتي به اشتباه گرفته نميشود
تو بگو با چه امیدی
به چه شوق
به چه عشقی
زندگی را بگذرانم
تو بگو با چه شوری
به چه لبخند
به چه آغوش دلم باز کنم
من بگویم که پس از رفتن تو
دل من
سوی کسی
روی کسی
آغوش به سمت احدی
باز نکردم
من بگویم که نگاهت
با چه عمقی
به دلم کرد نفوذ
که دگر بر روی کسی باز نشد
تو بگو ای دل زندانی و آواره ی من
که به بند او اسارت داری
به کدامین نگه خیره او
شوق روی
تو بگو دست نیازمند عشق
که پس از رفتن او
به چه امیدی من
دست و دل به چه رویی
به نوازش بکشانم
ای زمانه تو بگو
دوری ار عشق را
تو بخوان
آواز درماندگی ام را
تو بخند
بر شب و تنهایی و
درد و هجران و غمم
زندگي ميگفت
از هرچيز
مقداري به جا ميماند !
دانههاي قهوه در شيشه ،
چند سيگار در پاکت ،
و کمي درد در آدمي ..
بي تو به روستاي زلزله زده اي مي مانم
که هرثانيه
در حال فرو ريختنم
خدایا …
سیب که شیرین است
سهل!
تو بگو، زهر!
هرچه که باشد …
بیار،با تمام وجود می بلعم…
تو فقط مرا از این دنیا بنداز بیرون …!
به دنبال ویلچرى هستم براى روزگار!
ظاهرا پایى براى راه آمدن بامن ندارد
به راستي چه سخت است خندان نگهداشتن لبها
در زمان گريستن قلبها
و تظاهر به خوشحالي در اوج غمگيني
و چه دشوار و طاقت فرساست
گذراندن روزهاي تنهايي
در حالي که تظاهر مي کني هيچ چيز
برايت اهميت ندارد
اماچه شيرين است در خاموشي و خلوت
به حال خود گريستن