زیر این سقف کبود, راز ماندن در چیست ؟ - کافه تنهایی

کافه تنهایی

زیر این سقف کبود, راز ماندن در چیست ؟

عاشقانه

کوه پرسید ز رود

زیر این سقف کبود

راز ماندن در چیست ؟

گفت : در رفتن من

کوه پرسید : و من ؟

گفت : در ماندن تو

بلبلی گفت : و من ؟

گفت : در غزلخوانی تو

آه از آن آبادی که در آن کوه رود ،

رود مرداب شود

و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد ،

و نخواند دیگر.

من و تو بلبل و کوه و رودیم

راز ماندن جز ،

در خواندن من ،

ماندن تو

رفتن یاران سفر کرده یمان نیست ،

بدان ….

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 1696
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    راز زندگی این است…..
    همچون بید خم شو و چون بلوط مقاومت کن.
    انعطاف در عین اقتدار…..

  • گلبهار :

    در افسانه ها آمده است روزی که خداوند جهان را آفريد ، فرشتگان نزديک به بارگاه کبريايی را فرا خواند و از آنان خواست به او کمک کنند که تصميم بگيرد راز زندگی را در کجا قرار دهند .
    يکی از فرشتگان به پروردگار گفت : ((راز زندگی را در دل خاک مدفون کن .))فرشته ديگری گفت : ((راز زندگی را در عمق دريا بگذار.)) و سومی گفت :(( راز زندگی را در کوهها قرار بده.)) خداوند بعد از آنکه پيشنهادهای فرشتگان را شنيد به آنان گفت : ((نه اگر من بخواهم به پيشنهادهای شما عمل کنم ، فقط عده کمی از بندگان من قادر به يافتن آن خواهند بود در حالی که من دلم می خواهد راز زندگی در دسترس همه مخلوقات من باشد.)) در اين هنگام بود که يکی از فرشتگان گفت : ((حالا فهميدم که راز زندگی در کجا بايد پنهان بشود … ای خدای مهربان ، بيا و آنرا در قلب يکايک انسانها بگذار زيرا هيچکس به اين فکر نمی افتد که برای پيدا کردن آن به درون قلب خود نگاه کند و خداوند اين فکر را پسنديد و به اين ترتيب بود که پروردگار راز زندگی را در قلبهای يکايک ما به وديعه گذارد. بله اين راز در درون ماست.

  • گلبهار :

    ریـــشه ی تو، فـــــهم توست

    یک سنگ به اندازه ای بالا می رود که نیرویی پشت آن باشد.

    با تمام شدنِ نیرو، سقوط و افتادن سنگ طبیعی است.

    ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن!!

    که چطور از زیر خاک ها و سنگ ها سر بیرون می آورد

    و حتی آسفالت ها و سیمان ها را می شکند

    و سربلند می شود.

    اگر تو به اندازه ی این گیاه کوچک، ریـــشه داشته باشی،

    از زیر خاک و سنگ، و از زیر عـــــادت و غـــــــریزه

    و از زیر حـــــرف‏ها و هــــــــــوس‏ها سر بیرون می آوری

    و افتخار می آفرینی.

    ریـــشه ی تو، همان فـــــهم تو، عـــلاقه ی تو و انتــــخاب توست!

  • گلبهار :

    غنچه با دل گرفته گفت

    زندگی

    لب زخنده بستن است

    گوشه ای درون خود نشستن است

    گل به خنده گفت

    زندگی شکفتن است

    با زبان سبز راز گفتن است

    گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد

    تو چه فکر میکنی

    کدام یک درست گفته اند

    من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است

    هر چه باشد او گل است

    گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است

  • گلبهار :

    راز یک زندگی زیبا این است:

    که امروز با خدا گام برداری و برای فردا به او اعتماد داشته باشی . . .

  • erfan :

    زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
    و دلم بس تنگ است
    باز هم می خندم
    آنقدر می خندم که غم از روی رود
    زندگی باید کرد
    گاه با یک گل سرخ
    گاه با یک دل تنگ
    گاه باید رویید در پس این باران
    گاه باید خندید در غمی بی پایان

  • باران :

    علیرضاجان، خیلی قشنگ بود.
    راز ماندن و بودن توی این دنیا عاشق شدن

  • Alireza :

    ممنون باران جان ممنون از همه دوستای خوبم

    • گلبهار :

      شما اینجا باران میبینین؟؟؟؟ شگفتاااااااا من که نمیبینم چشم برزخی هم دارینااااااا ماشالله

      • گلبهار :

        به مرگ خودم اینجا باران نبود که اقای علیرضا مخاطب صحبتش ایشون بود من نمیدونم از کجا اومد اونوقت الان انگ کوری هم بهمون میچسبونن ای وااااااای من …

  • mitra :

    سلام به همه دوستاي قديم وجديد
    من نبودم كليا امدن……………
    خخخخخخخخووششششحالم

    • گلبهار :

      سلام میترایی کجایی دختر دلمون واست تنگ شده بود ما فکرکردیم پاقدممون نحسه گفتیم میترا رفت خیلی خوشحالم برگشتی

  • گلبهار :

    خوشه ای در دست خسته از تازیانه های غم

    دانه دانه گندم ها را می چینم از او

    غم ها رونما می خواهند

    قلبم پینه بسته از پیچش های بی امان زندگی

    که حتی خوشه ای غم از من دریغ می کند

    آه که تاب خستگی هم ندارم

    راه درویی به رویم باز نیست

    آیا سهم من دانه ای غم بود و بس؟

    ناله ای از جنس بی کس بود و بس؟

    رویی از جنس خجالت در قفس؟

    این بود عدالت بی هوای هم نفس

  • گلبهار :

    نقـش یـــک درخــت خشک را

    در زنـدگی بازی میکـنم !

    نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

    یا هیزم شکن پـیــر

  • گلبهار :

    لجم مي گيرد …

    وقتي عــ ـاشـ ـقــ ـانـــــه هـــــايـــــم را مي نويسم بـــراي تـــو…

    اما همه مي خوانند الا تـــ ـــو

  • گلبهار :

    نفس ميکشم تا به جاي مرده ها خاکم نکنند

    اينگونه است حال من…

    چيزي نپرس..

  • گلبهار :

    کاش میشد بچگی را زنده کرد

    کودکی شد، کودکانه گریه کرد

    شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود

    آن قیامت، که دمی بیش نبود

    فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟

    کاش میشد ، بچگانه خنده کرد .

  • گلبهار :

    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرا بشنو
    آه اي خدا ي قادر بي همتا
    يكدم ز گرد پيكر من بشكاف
    بشكاف اين حجاب سياهي را
    شايد درون سينه من بيني
    اين مايه گناه و تباهي را
    دل نيست اين دلي كه به من دادي
    در خون تپيده آه رهايش كن
    يا خالي از هوي و هوس دارش
    يا پاي بند مهر و وفايش كن
    تنها تو آگهي و تو مي داني
    اسرار آن خطاي نخستين را
    تنها تو قادري كه ببخشايي
    بر روح من صفاي نخستين را
    آه اي خدا چگونه ترا گويم
    كز جسم خويش خسته و بيزارم
    هر شب بر آستان جلال تو
    گويي اميد جسم دگر دارم
    از ديدگان روشن من بستان
    شوق به سوي غير دويدن را
    لطفي كن اي خدا و بياموزش
    از برق چشم غير رميدن را
    عشقي به من بده كه مرا سازد
    همچون فرشتگان بهشت تو
    ياري به من بده كه در او بينم
    يك گوشه از صفاي سرشت تو
    يك شب ز لوح خاطر من بزداي
    تصوير عشق و نقش فريبش را
    خواهم به انتقام جفاكاري
    در عشقش تازه فتح رقيبش را
    آه اي خدا كه دست توانايت
    بنيان نهاده عالم هستي را
    بنماي روي و از دل من بستان
    شوق گناه و نقش پرستي را
    راضي مشو كه بنده ناچيزي
    عاصي شود بغير تو روي آرد
    راضي مشو كه سيل سرشكش را
    در پاي جام باده فرو بارد
    از تنگناي محبس تاريكي
    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرابشنو
    آه اي خداي قادر بي همتا

  • گلبهار :

    من ازمردن نمی ترسم،هراس از زندگی دارم
    که هر روزش مثه دیروز،از این تکرار بیزارم
    من از مردن نمی ترسم،که هر چی باشه یکباره
    هراس از زندگی دارم،که دردش پر ز تکراره

  • گلبهار :

    خدایا

    این روزها زمان، چقدر تند برایم می گذرد

    نمی دانم!

    خوشی هایم فراوان است یا دردهای این دنیا شمارش روزها را از یادم برده

  • گلبهار :

    به جهان چشم گشودن در دست ما نیست

    و از آن چشم بستن هم در دست ما نیست

    ولی به جهان با چشم باز، نگریستن چرا …


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید