می گفتی : دنیا کوچک است
تا آنجا که
شمال و جنوب لای انگشتانت محو می شوند !! …
و خورشید می تواند
از چشمی طلوع کند و درچشم دیگرت غروب !! …
آن قدر کوچک!
که بزرگ ترین سیاره در فنجانت بنشیند
هزار نسل بعد خویش را
به استقبال و بدرقه در آغوش بفشاری !! …
آن قدر کوچک!
که میان دو استکان
به دورترین نقطه ی زمین سفر کنی
چایت را داغ بنوشی !! …
می گویم : دنیا چقدر بزرگ است !! …
چقدر بزرگ!
که حتی در اتاق مطالعه ام
هرچه بیشتر دنبالت می گردم
پیدایت نمی کنم ….
آرامم!
دارم به خیال تو راه میروم
به حال تو قدم میزنم
آرامم!…
دارم برای تو چای میریزم
کم رنگ و
استکان باریک
پر رنگ و
شکسته قلم
آرامم!
دارم برای تو خواب میبینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پر از چشمهایِ قشنگِ تو!
صدای “جانم” گفتن تو و
برای تو “مردن”،من!
آرامم،
به خوابی پر از خیلی دوستت دارم!
پر از کجا بودی
پر از سلام،دلم برای تو تنگ شده است
دارم برای تو خواب میبینم
آرامم!
کنارِ تو حرف میزنم
چای میریزم
تنت را بو میکنم و
دستت را میگیرم و بهسمت پاییز قدم میزنم و
دل، به دریا میزنم
و به تو سلام میکنم
سلام علاقهی خوبم
علاقه جان من
من به خیال تو
آرامم.
میدانی؛
من سالهاست به دوست داشتن تو آرامم.
نگو هنوز دستهایم برای گرفتن زندگی کوچکاند.
برای این «فرصت بزرگ» به اندازهی کافی بزرگ شدهام
شبها این را بهتر میفهمم
وقتی زندگی سبک میشود و من و این روح بیقرار بهتر با هم کنار میآییم.
انگار در سیاهی شب، همه چیزهای پیش پا افتاده محو میشوند.
شاید این تویی که با عصای جادوییات آنها را مثل سنگریزههایی بیمقدار به کناری میاندازی.
همیشه جایی من و تو به نقطهی تلاقی میرسیم.
کف دستهایمان را خوب نگاه کنی،پیداست.
یک جایی خطوط رنگ پریدهی دست من با دستهای تو پررنگ میشوند.
دوباره؟ دوباره زمستان؟
نه، چیزی نیست. نمیدانم زمستان چه خوابی برای ما دیده اما این را میدانم
هیچ چیز این شهر
تو را از من
کم نمیکند
شهری که از تو
پر شده
در تو
گم شده
و همیشه
جایی که به آن عادت نداشتهایم
خطوط دستهایمان را
به هم رسانده …
زندگــــی “باغــی” است که با عشــق “باقــی” است
“مشغــول دل” باش نـه “دل مشغــول”
بیشتــر “غصـه های مـا” از “قصـه های خیالـی” ماست
پس بدان …
“اگر فـرهـاد باشـی همـه چیـز شیـریـن می شـود”
من اینجا بس دلم تنگ است،
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟؟
به تنهایی ام نگاه كن
مثل نیمكت چوبی خالی است
نه ؟
و حالا برگرد به ازدحام لحظه ها ی من
كه پر از آدمم
و خانه ام
جایی برای من ندارد .
مثل بارش شیرین درخت توت
گاهی
از خنده می بارم
تبر كه می زنند
خشك یا تر
می شكنم
تا بسوزم
سکوت جاده های بی انتها در دل این فاصله ها هضم می شود
و تو نزدیک ترین فاصله ای تا سوی تنهایی من.
و اینجا همان انتهاست …
جایی که آغازها به فراموشی سفر کرده اند
و دلتنگی های من آسمان چشمانم را پرواز می کند ..
اینجا همان انتهاست …
آری
انتها یعنی همان دلتنگی
و قدم های من که در افسون شهر های بی قافیه صدا می زند تو را.
و ای کاش
می دانستیم و می ماندیم
و سکوت را
می شکستیم و می خواندیم
تو
از حجم دست های بی حوصله
از اندوه عشق های با فاصله
و من
ازحریق عشق های بی وسوسه
از آغاز بوسه های بی خاتمه.
گفته بودی
بنشینم لب جوی
و گذر عمر ببینم حافظ؟
گذر عمر مرا جای نشستن نیست
نه که جویی ماندست
نه که آبی نیست
گذر عمر سریع است ز آب
بهتر آن است که
سوار ترن باد شویم
تاگذر از لب چشمه به لب یار
فراهم شود از شوق وصال
تا به کی عاشق گل باید بود
تا به کی مهر ز بلبل باید جست
چرخه دور فلک تند شدست
باید رفت تند تر از باد خزان
تا که فرصت بشود دیدن دوست
تا که دیدن بشود رخصت یار
جا که مانی همه جا ویران است
تو نیستی
و من تنهایم…
تو نیستی
ومن این را مؤمنم.
تو نیستی
و این تلخ ترین مستند زندگی من است.
اما آموخته ام
که چگونه پیدایت کنم
آموخته ام
وقتی باران می بارد
دستانت را از عطر خاک باران خورده بگیرم
بکشم درون این اتاق
پشت این میز لعنتی
تا نوشته هایم را بخوانی
بعد تو لبخند بزنی
و بپرسی
اینها همه اش برای من است ؟
من بغض کنم
و بگویم
همه اش.
می بینی؟
کار سختی نیست.
خیالت بیشتر از تو با من کنار می آید.
آخرین دیدگاهها