می گفتی : دنیا کوچک است
تا آنجا که
شمال و جنوب لای انگشتانت محو می شوند !! …
و خورشید می تواند
از چشمی طلوع کند و درچشم دیگرت غروب !! …
آن قدر کوچک!
که بزرگ ترین سیاره در فنجانت بنشیند
هزار نسل بعد خویش را
به استقبال و بدرقه در آغوش بفشاری !! …
آن قدر کوچک!
که میان دو استکان
به دورترین نقطه ی زمین سفر کنی
چایت را داغ بنوشی !! …
می گویم : دنیا چقدر بزرگ است !! …
چقدر بزرگ!
که حتی در اتاق مطالعه ام
هرچه بیشتر دنبالت می گردم
پیدایت نمی کنم ….
به دنبال صدايم باش برايت اگررازم من آوازبيابانم صداي بغض بارانم بريده ازنيستانم غمي دارم
که ميخوانم من آن درياي دل بازم که با ساحل نمي سازم دل آيينه پردازم ميان دست و آوازم
مرا از بودنم بشناس که قسمت کرده ام با تو مرا که خود نمي دانم در آيينه منم يا تو
به من از من شکايت کن مرا از من حکايت کن از اين درياي دل تنگي به يک جرعه قناعت کن
صداي زخمي سازم نه پايانم نه آغازم براي گم شدن در عشق تورا کم دارد آوازم
هوای ابر پاييزم به آساني نمي بارم ولي با تو فقط با تو هزاران گفتني دارم
مرا ازقصه ام بشناس که با تو قصه ها دارم صداي بغض بارانم مرا بشنو که مي بارم
و چه زیبا گفت فروغ :
تنها صداست که میماند
و امان از صدای او که ابدی شد در گوش من . . .
بسترم صدف خالی یک تنهایی است
و تو چون مروارید
گردن آویز کَسان دگری . . .
دلم را ، دلم را ، دلم را ببر
به هر جا که می خواهی ، آنجا ببر
دلم را از این کوچه ی بی عبور
به آبی ترین شهرِ رویا ببر
مگر آفتابی شود چشمهام
مرا آن سویِ آسمان ها ببر
دلِ خانه زاد و غریبِ مرا
برایِ تماشایِ صحرا ببر
کویرانه با خویشتن زیستم
نگاهِ مرا سمتِ دریا ببر
گرفتارِ امروزِ مُردابی ام
شبانه مرا سویِ دریا ببر
کجا می روی ، عشق ! بی من مرو
بمان با دلم یا دلم را ببر