تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم
چون تو پاک هستي
مي توانم تو را خط خطي کنم
که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي
و وقتي که نيستي , بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم
دلم کسی را می خواهد که به چشمهایم گوش کند
کسی که نگاهم را در باغچه ی خانه اش بکارد
و هر روز به بوته های تشنه ی احساسم آب دهد
کسی که از نگاهم بخواند که امروز هوای دلم آفتابی است یا ابری و سرد
کسی که بداند بعد از هر بار دیدنش ،
باز هم قلبم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه می تپد
کسی که دلم هر روز برایش تنگ شود
دلم کسی را می خواهد که شبیه هیچ کس نباشد !
حالا که قرار است از دست برویم
دل به هم دادنمان را
بیا قصه ای کنیم
پر از جراحت های کاری عاشقانه .
یا آبی که از سرمان می گذرد را
قایق نسازیم و
دلی را که دارد از راه به در می شود
مرشد نباشیم !
بیا
بی هیچ شرط و تدبیری
تنها تا می توانیم عاشق شویم
اگر روزی داستانم را نقل کردی بگو :
بی کس بود
اما کسی رو بی کس نکرد.
تنها بود
اما کسی رو تنها نذاشت.
دل شکسته بود
اما دل کسی رو نشکست.
از غصه فراری بود
اما وجودش پر از غصه بود.
درد داشت
اما مرهم درد من بود.
عاشقم بود
اما من او را دوست نداشتم.
وقتی فهمید ساده ناراحت شد
اما می دانم …
آرام قدم بردار !
نه که فکر کنی دل نگران چینی نازک تنهایی ام باشم نه!
زمین پر از خاطره های شکسته است …
آینه ای که ذره ذره اش را کنار تو ساختم !
تو در خوابی و باران دارد اینجا مرا می شوید
زمین به طالع باران است و من
بی کفن تر از هر ترانه ی خاموش
ممنوع و پر تپش ایستاده ام
و از دور …
نگاهت می کنم
تنها …. نگاهت می کنم
آن شب خواهد آمد
یک شب سرد و بارانی
شبی که دیگر قلبی در سینه ام نیست تا با تپش هایش دیوانه ام کند
شبی که چون غریبه ای از کنارت گذر می کنم
و تو مرور می کنی تمام خاطرات شیرنی که تلخ تلخ شده اند
آن شب خواهد آمد
در چشمانت خیره می شوم و می گویم ببخشید شما ؟؟
مهم نیست که مرا
از ملاقات ماه و گفت و گوی باران
بازداشته اند.
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد …
تو را که ورق می زدم
دستهایم
لبریز می شد از بنفشه و گیسوانی
که میان خاطره های من می پراکندی …
خیالت از میان کاغذها سبز می شد
و من
بی واژه ….
بی دلیل ….
بغض ها را جارو می زدم
و لبخنهایت را
در تیک تاک تقویم های دیواری
مرور می کردم ….
شبیه جرعهای از قهوهی یخکرده میمانی
که بعد از سالها ماسیده باشد توی فنجانی
همانقدر آشنا اما همان اندازه هم مبهم
که از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانی
تو را نوشیدهام فنجان به فنجان و نفهمیدم
که از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانی
نمیخواهم بماسد قهوهی چشمت ته شعری
که مدتهاست فال شاعر ِ آن را نمیخوانی
دلم را میشکافم دور دستانت و از اول غزل
میبافم از حالی که میدانم نمیدانی
تو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تا
کمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانی
که میخواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم را
همان فالی که تو یک جرعهی یخکرده از آنی
آخرین دیدگاهها