من به خیال خامم
فکر می کردم فاصله یک خط صاف است
که کشیده می شود از اینجا تا آن سوی مرز
نقشه را باز می کنم وجب می کنم
فاصله تو تا خودم را
دو بند انگشت هم نمی شود
فقط بالا و پایین دارد پیچ و خم دارد
و من نمی دانم تو
در پس کدامین پیچ پنهانی
که نمی آیی…
خلوتم را نشكن ….
شايد اين خلوت من كوچ كند
به شب پروانه
به صدای نفس شهنامه
به طلوع آخرين افسانه
و غروبی كه در آن
نقش ديوانگی يك عاشق
بر سر ديواری پيدا شد.
خلوتم را نشكن
خلوتم بس دور است
ز هوای دل معشوق سهند
خلوتم راه درازی ست ميان من و تو
خلوتم مرواريد است به دست صياد
خلوتم تير و كمانی ست به دست سحر
خلوتم راه رسيدن به خداست …
کاش می دانستی زندگی فردا نیست
زندگی امروز است
زندگی قصه ی عشق است و امید
صفحه ی غم ها نیست
به چه می اندیشی
نگرانی بی جاست
عشق این جا
تو این جا
و خدا هم این جاست
لحظه ها را دریاب بر لب جوی نشین
بر تن مست چمن مست بخوان
پای در راه گذار، راه ها منتظرند
تا تو هر جا که بخواهی برسی
تو بیاموز رها گشتن را تا نماند قفسی …
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بیخیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچهها
فقط یک نفس میتوانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد
اگر آسمان میتوانست، یکریز
شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچهها آب و جارو نمیکرد
اگر قلک کودکی لحظهها را پسانداز میکرد
اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را
برای کسی باز میکرد
و میشد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمیریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمیزد
اگر کوها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد میایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر میتوانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را میتوانستم ای دور
از دور
یک بار دیگر ببینم
“از زنده یاد قیصر امین پور”
عشق اگر عشق باشد ؛
هم خنده هايت را دوست دارد ،
هم گريه هايت را ….
هم شادي ات را دوست دارد ؛
هم غم هايت را …
هم لحظه هاي شادابي ات را مي پسندد ،
هم روز هاي بي حوصلگي ات را …
هم دقايق پر ازدحامت را همراهي ميکند ،
هم دقايق تنهايي ات را …
عشق اگر عشق باشد ،
هم زيبايي هايت را دوست دارد ،
هم اخم هايت را در روزهاي تلخي …
هم سلامتت را مي پسندد ،
هم روزهاي گرفتاري و بيماري همراهي ات مي کند …
عشق اگر عشق باشد ،
با يک اتفاق ،
تو را تعويض نمي کند ،
همراهي ات مي کند تا بهبود يابي …
عشق اگر عشق باشد ،
هر ثانيه دستانش در دستان توست ،
در سختي و آساني …
تا ابد
آه، از این دل من!
اگر از شاخه بیفتد برگی
دل من می شکند
اگر از ابر ببارد باران
بغض پنهان دلم می ترکد
دو، سه روزی است دلم
نگران ماه است
به خیالش رنگ رخساره ی او کم نور است
باز، دردی دارد
از غم یاس که افتاده به آب
دلم انگار پریشان شده است
ناخوش و گریان است
اشک می ریزد و هی می نالد…
این چه حالی است تو داری دل من؟!
برگ ها می ریزند
چه به روی تلی از خاک،
چه در دامن آب
ابرها می بارند
هم لب پنجره، هم در مرداب
ماه بس خوش رنگ است!
سال ها بوده و تا بازپسین خواهد بود
اگر از راه بیاید گل یاس
و بیفتد در آب
دست تقدیر به راهش برده
دل من! دلبندم!
راز دلتنگی تو
نه به افتادن برگ است و نه ابر است و نه ماه
با خبر باش دلم،
قصه ات رنگین است
غمت از جنس غم فرهاد است
طالع ات شیرین است
سرخوشم یا خودم را به سرخوشی می زنم
نمی دانم
چه شده است؟
برخلاف همه که می گویند چه زود گذشت
انگار همین دیروز بود
برای من چه سخت است
سخت است که نگویم انگار تمام عمرم بود
باید بگویم چه دورند بازی های دوران کودکی ام، دل آسودگی هایم ، افکار آرامم
اینکه بزرگترین آرزوها سهمم بود
اینکه توأم با مشکلات خانواده و …
خوشبخت ترین کودک روی زمین بودم
زمان زیادی گذشته است…
باید کسی را برای درد و دل پیدا کنم
باید با ثانیه ها قراری بگذارم
که از راز نرسیدن به او کمتر بدانم
حال…
نمی دانم که چقدر در حال رسیدن به او زمین خورده ام
ولی خوب می دانم که …
کسی نیست دستم را بگیرد و بگوید غصه نخور این نیز می گذرد
می دانم که
از این که زمین می خورم کسی چیزی نمی فهمد
چرا کسی نمی داند بر من چه گذشت؟
دلم می خواهد حداقل تو بدانی
تو بدانی که قبل از تو آرزوهایم آزارم می داد
تو را که دیدم رویایت
کاش می شد هیچ جمله ای را با “کاش” آغاز نکنم
ولی …
کاش احساسات هم قابل اندازه گیری باشد
تا که ثابت می کردم هیچ کس به اندازه من عاشقت نیست
کاش…
می شد که بفهمی برای رسیدن به تو چقدر تغییر کرده ام
کاش…
می توانستم به تو اشاره کنم که به فکرت هستم
شاید باید کمی توجهت را به سمت خودم سوق می دادم
شاید …
شاید هم نه قسمت است دیگر…
دلم می خواهد قسمت هر که می شوی خوشبخت شوی
دلم می خواهم دوباره عاشق شوم
دوباره به عاشقانه هایم دامن بزنم
“محمد مهدوی”
سلام ای خواب …
ای رویا…
سلام ای آنکه با تو عشق شد پیدا
سلام ای آشنا،
ای مه…
سلام ای مونس شبها…
مرا با خود ببر زینجا
نمی دانی که چشمانت چه با من می کند هر شب ….
نمی دانی فریب چشم های تو طلسمم می کند دیوانه می سازد نگاهم را
ولی افسوس اینجا !
فاصله صدها هزاران راه را باید بپیماید
و من تنها ندارم طاقت رفتن
نگاهم کن بشو همراه من
اینجا بی تو تنهایم ….
و می گیرم سراغ چشم هایی را که یک شب آتشی افکند در جانم ….
ولی افسوس …
این آتش زبان شعر هایم را نمی داند
نشد همراه…
ندانست این دل تنها که یک دم هم زبانی را طلب دارد
نمی داند دل تنها پری رویان دیگر را
نمی داند اگر یک دم !
شبی !
تنها !
زبانم را بداند او
من آن شب را کنم تا صبح فردا روشن از مهتاب
و فردا روز آغاز است …
آخرین دیدگاهها