چه ساده لوحانه ساعات روزهایم را پر کرده ام
از کارهای گوناگون،
تادلم به سویت پر نکشد!!!
فراموش کرده بودم،یاد تو از هیچ قانونی
تابعیت ندارد!
حتی از قانون زمان!!!
و گاه و بیگاه با بهانه وبی بهانه سربه سر دلم می گذارد.
چقدر کم توقع شده ام ، نه آغوشت را مي خواهم نه يک بوسه نه ديگر بودنت را ؛
همين که بيايي و از کنارم رد شوي کافيست ،
مرا به آرامش مي رساند حتي اصطحکاک سايه هايمان کافيست !
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
چه ساده لوحانه ساعات روزهایم را پر کرده ام
از کارهای گوناگون،
تادلم به سویت پر نکشد!!!
فراموش کرده بودم،یاد تو از هیچ قانونی
تابعیت ندارد!
حتی از قانون زمان!!!
و گاه و بیگاه با بهانه وبی بهانه سربه سر دلم می گذارد.
چشم هایم را می بندم
همه احساسم را جمله می شوم
بدون نقطه !
بعد می آیم سر سطر
بی فعل …
رویاهایم گنگ بهم بافته می شوند
بی ربط کنار هم می گذارمشان
برایم دنیایی پر از معنی ست
هر چند تو سر از آن در نیاوری
اما بخوان ،
طپش کُند واژه هایم را تو بخوان
و مپرس که چرا
اینهمه سر درگمی لا ب لای حرف هایت نشسته ؟!
نگو فاعلش کجاست ؟
مفعولش کیست ؟
چرا فعل ندارد !
در پی اصلاح جمله ها نباش ،
که
من نگرانِ همان یک نقطه ی آخرم ،
همان حس بی پایان . . .
درد عشقیست در سینه مرا
که نه درمانیست نه گریزان راهی
یاد آن زلف پریشان سیه
روزگارم بگرفت هرز گاهی
دگر آن شور و جوانی ای داد
هر زمان اشکی و هر دم آهی
ای دل غمدیده سازی ننواز
تو در این بادیه همچون کاهی…
چقدر کم توقع شده ام ، نه آغوشت را مي خواهم نه يک بوسه نه ديگر بودنت را ؛
همين که بيايي و از کنارم رد شوي کافيست ،
مرا به آرامش مي رساند حتي اصطحکاک سايه هايمان کافيست !
مات شدم از رفتنت
هيچ ميز شطرنجي هم در ميان نبود !
اين وسط فقط يک دل بود . . .
که ديگر نيست !
از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت
آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد
حتی حق آنکه دیگر دوستمان نداشته باشد
نمی توان از او رنجشی به دل گرفت
بلکه باید تنها از خود رنجید
که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند …
و این خود دردی کشنده است …
آتش زدن به یک “سرنوشت”
کبریت نمی خواهد که !!
“پـــا” می خواهد …
که لگد بزنی به همه دارایی یک نفر …
و …
بـــــــــروی .. !!
ابراهیم که نیستم میگذاری میروی …
این آتش نبودنت بر من گلستان نخواهد شد !!!
تـــــنهـا ،
بــی هـــوایـــی ..
آدمــی را خــفـه نــمی کـــنـد ..
گــاهـی ،
هـــوایـــی شـــدن ..
آرام آرام ..
بــــدون ِ روسیــاهـــی ..
خــامــوشــت مــی کـــــنـد !
غمــهایــی کـه ..
چـشمــها را ..
خیـس نمیـــکنند ..
بـه “استـخـــوان” رسیـــده اند …!
.
پای برهنه نیایید…
این اطراف چیزهای شكسته فراوان است!!!
بغض
صدا
دل..
خسته ام… از تـــــو نوشتن…!
کمی از خود می نویسم
این “منم” که،
دوستت دارم…!
دور از تو در اين خرابات اسيرم من
چشمم پُرِ اشک و از غم سيرم من
بي جلوه ي ناز تو در اين کنج غريب
از شور و شعف بريده، دلگيرم من
سازِ دلِ بي پنـــاه و تنهايم تو
نور مَه آشناي شبهايم تو
از عشق تو آنچنان ز خود دور شدم
هر حرف غزل واره ي لبهايم تو
در قلب تو اي کاش نميرم من
در وادي عشاق تو دلداده ترينم من
اي کاش تا ابد کنار دل مي ماندي
يا هيچ کلام عاشقي به لب نمي راندي…