شبیه جرعهای از قهوهی یخکرده میمانی
که بعد از سالها ماسیده باشد توی فنجانی
همانقدر آشنا اما همان اندازه هم مبهم
که از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانی
تو را نوشیدهام فنجان به فنجان و نفهمیدم
که از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانی
نمیخواهم بماسد قهوهی چشمت ته شعری
که مدتهاست فال شاعر ِ آن را نمیخوانی
دلم را میشکافم دور دستانت و از اول غزل
میبافم از حالی که میدانم نمیدانی
تو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تا
کمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانی
که میخواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم را
همان فالی که تو یک جرعهی یخکرده از آنی
دستم
به تو که نمی رسد،
فقط حریف واژه ها می شوم !
گاهی،
هوس می کنم،
تمام کاغذهای سفید روی میز را،
از نام تو پرکنم …
تنگاتنگ هم،
بی هیچ فاصله ای !!
از بس،
که خالــی ام از تو …
از بس،
که تو را کـم دارم …
آخر مگرکاغذ هم،
زندگی می شود ؟
لـبــخــنـد بـــزن . . .
عکاس . .
مــــــــدام ایــن جملــه را . . .
تکرار میکند . . .
اصـــــلا بـرایـــش مـــهـــم نـیـــســـــت . . .
کــه در وجـــودت . . .
حــتـی یــک بهانه . . .
بــرای لـبــخــنــــــــــد نـیــســـــت . . .
عزیـز کرده ی ِ شعرهایــم
خواستـم بگویـم ” بی تو …”
نفس ِ شعر بنـــد آمد !
من که دیگــر
جـای ِ خود دارم …
امروز تمام من درد است
درد
توآسوده باش
همچنان بتازبرپیکرم
همچنان سکوتم را رضایت تعبیرکن
ومن ای کاشهایم را درسکوت اشک میریزم
کاش سخن چشمانم را میشندی
معنی نگاهم را میفهمیدی
کاش حس میکردی به انتها رسیده ام