آن شب خواهد آمد
یک شب سرد و بارانی
شبی که دیگر قلبی در سینه ام نیست تا با تپش هایش دیوانه ام کند
شبی که چون غریبه ای از کنارت گذر می کنم
و تو مرور می کنی تمام خاطرات شیرنی که تلخ تلخ شده اند
آن شب خواهد آمد
در چشمانت خیره می شوم و می گویم ببخشید شما ؟؟
وقتی دوتا عاشق از هم جدا میشن…
دیگه نمیتونن مث سابق با هم باشن…
چون به قلب همدیگه ذخم زدن…
نمیتونن دشمن همدیگه باشن…
چون یه روزی عاشق هم بودن…
تنها میتونن آشناترین غریبه واسه هم باشن…
گونه های تر من
دست پر مهر کسی را حس کرد
سر من نازو نوازشها دید
یک نفر نام مرا زیبا برد
وبه اندازه ی قلبم دل او نیز تپید…
شب سردیست و من
با دل سرد به خود میگویم :
خبری نیست ، بخواب
باز هم خواب محبت دیدی…
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که….
خیلی می ارزی
يک دقيقه سکوت !!
به احترام کساني که
شادي خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند!
بخاطر صداقت
که اين روز ها وجودي فراموش شده است!
بخاطر محبت
که بيشتر از همه مورد خيانت واقع گرديد!
يک دقيقه سکوت
به خاطر حرف هاي نگفته!!
براي احساسي که همواره ناديده گرفته مي شود!
يک دقيقه سکوت
به احترام قلب هايي که از سنگ اند….
اگر يک نفر
هر آنچه که
از درونش برمي آيد را بنويسد
بي شک از درون او
کسي رفته است
خیلی قشنگ بود بارونی دمت گرم باهاش حال کردم…
واااای….!
عجب غوغا میكنند..
در من…،
واژه هایی كه
به وزن “تو”
شعر میشوند..!
خواهش میکنم گلبهار جان قابل شما رو نداشت
آن قدر مرا سرد کرد …
از خودش ..
از عشقش ..
که حالا به جای دل بستن یخ بستم …
حالا به سمت احساسم نیا که لیز میخوری !!
امشب
در کُنجِ بسترِ تب آلودم
یادواره ی غزل هایِ کهنه را ،
به سوگ می نشینم …
امشب
در اوهامِ فرسوده ی خویش ،
بی آنکه نایِ سخن باشدم به تن ،
از خویش می گریزم
و با تو می پیوندم
ای ماهِ در پیاله ی حوضچه !
“فریماه “
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
نسیم پونه ها عطر شقایقها
ز لبهای هوس آلود زنبق بوسه میگیرد
ولی من خسته از اندیشه شب راه می پویم
خداوندا تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو خود گفتی که نامردان بهشت جاودانت را نمی بینند
ولی من دیده ام که نامردان
زخون پاک مردانت هزاران کاخ می سازند