نگو هنوز دستهایم برای گرفتن زندگی کوچکاند.
برای این «فرصت بزرگ» به اندازهی کافی بزرگ شدهام
شبها این را بهتر میفهمم
وقتی زندگی سبک میشود و من و این روح بیقرار بهتر با هم کنار میآییم.
انگار در سیاهی شب، همه چیزهای پیش پا افتاده محو میشوند.
شاید این تویی که با عصای جادوییات آنها را مثل سنگریزههایی بیمقدار به کناری میاندازی.
همیشه جایی من و تو به نقطهی تلاقی میرسیم.
کف دستهایمان را خوب نگاه کنی،پیداست.
یک جایی خطوط رنگ پریدهی دست من با دستهای تو پررنگ میشوند.
دوباره؟ دوباره زمستان؟
نه، چیزی نیست. نمیدانم زمستان چه خوابی برای ما دیده اما این را میدانم
هیچ چیز این شهر
تو را از من
کم نمیکند
شهری که از تو
پر شده
در تو
گم شده
و همیشه
جایی که به آن عادت نداشتهایم
خطوط دستهایمان را
به هم رسانده …
هیچ چیز این شهر تو را از من کم نمیکند
وقتی تمام شهر از حضورت بوی نفس های تو را گرفته!
هیچ چیز این شهر تو را از من کم نمیکند
وقتی تمام شهر از حضورت بوی نفس های تو را گرفته!
وقتی رد خاطرات بر سینه من مانده؛
وقتی تمام نگاه های این شهر من رو یاد تو میندازه؛
ممنون الناز جان . . . به کافه تنهایی خوش اومدی
زیاده خواه نیستم
جاده ی شمال
یک کلبه ی جنگلی
…
یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی
کمی هیزم
کمی آتش
مهِ جنگلی
کمی تاریکیِ محض
کمی مستی
کمی مهتاب
برای حال بیشتر … چند نخِ سیگار
و بوی یار
و بوی یار
و بوی یار
.
من از این دنیا چی می خوام ؟!
:(
اگر می دانستم
کیست که می خواهد
و کیست که نمی خواهد
درباره خواستن و نخواستن خود
روشن تر می شدم
شعر از :بیژن جلالی
نگو هنوز دستهایم برایم گرفتن زندگی کوچک اند…
نگو… :(
…….مرسی
عجبــــ وفـــايـــي دآرد اين دلتنگــــي…!
تنهـــــاش که ميـــذآريـــي ميــري تو جمـــع و کلّي ميگـــي و ميخنــــدي…
بعد کـــه از همه جـــدآ شدي از کـُنـــج تآريکـــي ميآد بيرون
مي ايستـــه بغـــل دستــتــــ … دســتـــ گرمشـــو ميذاره رو شونتــــ
بر ميگـــرده در گوشــتـــ ميگـــه:
خـــوبــي رفيـــق؟؟!!بـــآزم خودمـــم و خـــودتــــ ..