سکوت جاده های بی انتها در دل این فاصله ها هضم می شود
و تو نزدیک ترین فاصله ای تا سوی تنهایی من.
و اینجا همان انتهاست …
جایی که آغازها به فراموشی سفر کرده اند
و دلتنگی های من آسمان چشمانم را پرواز می کند ..
اینجا همان انتهاست …
آری
انتها یعنی همان دلتنگی
و قدم های من که در افسون شهر های بی قافیه صدا می زند تو را.
و ای کاش
می دانستیم و می ماندیم
و سکوت را
می شکستیم و می خواندیم
تو
از حجم دست های بی حوصله
از اندوه عشق های با فاصله
و من
ازحریق عشق های بی وسوسه
از آغاز بوسه های بی خاتمه.
به جای آنکه
غریزه ات را انکار کنی
عشقت را اثبات کن
آنگاه آغوشت
تمام دنیای من خواهد شد
آنگاه که دیگر هدفی نباشد
دیگر رمقی برای ادامه دادن نمیماند
همه از خوب شدن ناامید شده اند
اما شجاعت بیانش را ندارند
فقط یک سوال باقی میماند
آیا شما پایان های خوش را باور دارید؟!
من باور ندارم
این روزها، این روزهای استخوانسوز
پایان عمر عشق و آغاز جدائیست
این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند
آخر نفسهای چراغ آشنائیست
قصه تلخ جدايي نشود باور من
شايد اين است كه هر صبح بخواهم ز نسيم
تا برويم خبر آرد ز تو اي خوبترين پاكي ناب
یک پیاده رو تقریبا خلوت :
یک مرد ، یک زن ، یک زوج ؛ خوشبختیشان پای خودشان !
یک مرد ، یک مرد ، یک شراکت ؛ سود و ضرررش پای خودشان !
یک زن ، یک زن ، یک رفاقت ؛ معرفت و اعتمادشان پای خودشان !
و انتهای پیاده رو …
یک من ، یک تنهایی ، یک رنج ؛ آخر و عاقبتش پای تو !