قلمت را بردار
بنویس از همه خوبیها، زندگی ، عشق ، امید
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریم ، گل رز
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال
از تمنا بنویس
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبی بنویس که چو یاقوت و شقایق سرخ است
بنویس از لبخند
از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر سوی جهان می نگرد
قلمت را بردار،روی کاغذ بنویس :
زندگـی با همه تلخی ها شیریــن است …
زیبا
هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
برف نگرانام نمیکند
حصار یخ رنجام نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق..
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه دوستت بدارم
لبخند های پاک تو آسمانی اند
و حرف هایت فلسفه مهربانی اند
وقتی بر مدار تو می گردد عاشقی
حتی عشق های کوچک جهانی اند
پشت آن نگاه ساده و نجیب تو
این چشمه های سکوت آتشفشانی اند
پشت ترانه و شعرهای سرد من
استعاره های ناب عشق نهانی اند
بهارهای همین سالهای من هم
بی حضور تو همیشه خزانی اند
دستان نحیف غزلم را بگیر عزیز
این واژه ها پر از مهربانی اند
بخوان با من
ترانه ای از عشق
آوازی از با هم بودنها
بنویس با من
جمله ای از دوست داشتن
حرفی از مهربانی
بکش با من
تصویری از رویاها
نقشی از سرزمین زندگی
بنواز با من
آهنگی از غم و شادی
از محبت و دلدادگی
بگو با من
نکته ای از زندگی
رازهایی از عشق و عاشقی
بزن با من
لبخندی از خاطره ها
تبسمی از لحظه ها
ای تک پری رویاها
که دل غمگین من ندارد نای زندگی
مهربانی کن با من ای تک گل من
که ندیدنت و نبودنت
کاریست محال
و در آخر
بنویس با من
از عشق
از من و تو
از ما و از باهم بودنها ….
اگر از خانه عشق نروی
و بمانی با من
همه گل های دلم را به تو خواهم بخشید
اگر از خانه عشق نروی
عطر نرگس ها را
به تو خواهم پاشید
تاج خورشید را نهم بر سر تو
ماه را می کشم از ابر برون
گر که نزدم ایی
کوچه را فرش کنم از گل یاس
به تنت می پوشانم
از حریر باور
از گل سادگی و عشق ، لباس…
یاد آن شاعر دلداده بخیر
که دمادم میگفت …
خبر آمد خبری در راه است…
سرخوش آن دل که از آن آگاه است…
ولی ای کاش خبر می آمد
که خدا میخواهد
پرده از غیبت مهدی زمان بر دارد
پرده از روزنه ی عشق و امید…
پرده از راز نهان بردارد
کاش روزی خبر آید که تسلای دل خلق خدا
از فراسوی افق می آید
مهدی،آن یوسف گم گشته ی زهرا و علی…
از شب هجر به کنعان دلم می آید…
“اللهم عجل لولیک الفرج”
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
برف نگرانام نمیکند
حصار یخ رنجام نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
بخواب !
شاید فراموش کنی
زمستان پشت شیشه های ترسیده اتاقت
عشق را
روی شاخه های شک زده باغ
خشکانده است
بخواب !
شاید فراموش کنی
دروغهای حقیر فروخورده ات
کنار کاغذهای سفید تلمبار شده
روی میز کار جدیدت
تپانچه را روی مغز باور فریب خورده ات
گذاشته و هزار بار چکانده است
بخواب !
شاید فراموش کنی
اما …
تمام اینها حقیقت دارد .
.
آخرین دیدگاهها