هرگز از دوري اين راه مگو!
و از اين فاصله ها که ميان من و توست…
و هرگاه که دلت تنگ من است،
بهترين شعر مرا قاب کن
و پشت نگاهت بگذار!
تا که تنهايي ات از ديدن من جا بخورد!
و بداند که دل من با توست
و همين نزديکي ست…
برایت آرزو دارم
که نور نازک قلبت٬ به تاریکی نیامیزد.
که چشمانت٬به زیبایی ببیند زندگی ها را.
چو باران٬آبی و زیبا
بباری٬شادمانه روی گرد غم
به دور از دل گرفتن ها.
برایت آرزو دارم
به تنهایی نیالاید
خدا٬ این قلب پاکت را
و همواره به دستانت بیاویزد
چراغ راه خوشبختی.
بدانی آنچه را اینک نمیدانی.
برایت آرزو دارم
سعادت را٬طراوت را٬
بهشت و بهترین بهترین ها را.
عزیز روز های من
خدا را می دهم سو گند
که در قلبم برای تو
خدارا آرزو دارم.
” تقدیم به تمامی بچه های کافه و به خصوص آرام عزیز به مناسبت سالگرد ازدواجشون ”
“سیب”
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من کرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان مي دهد آزارم
و من انديشه کنان غرق در اين پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سيب نداشت
“حمید مصدق”
تو را به جاي همه روزگاراني که نمي زيستم دوست دارم
براي خاطر عطر نان گرم
و برفي که آب ميشود
و براي نخستين گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نميدارم دوست ميدارم
بي تو جز گسترهيي بيکرانه نميبينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آيينهي خويش گذشتن نتوانستم
ميبايست تا زندگي را لغت به لغت فرا گيرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از يادش ميبرند.
تو را دوست ميدارم براي خاطر فرزانهگيات که از آن من نيست
به رغم همه آن چيزها که جز وهمي نيست دوست دارم
براي خاطر اين قلب جاوداني که بازش نميدارم
ميانديشي که تو ترديدي اما تو تنها دليلي
تو خورشيدي رخشاني هستي که بر من ميتابي
هنگامي که به خويش مغرورم؟
سپيده که سر بزند
در اين بيشهزار خزان زده شايد گلي برويد
شبيه آنچه در بهار بوئيديم
پس به نام زندگي
هرگز نگو هرگز…؟
همین است
جهان بطور هولناکی غم انگیز است
دوباره زمین خورده ام
دوباره گم میکنم خودم را
در انبوهِ آدمهایی که نمی دانم خوشبخت هستند یا بدبخت
آدمهایی که نمیدانند خوشبختم یا بد بخت
در اولین کافه
سفارش فنجانی قهوه و یک برش کیک میدهم
و فرض میکنم
جهان بطور معجزه آسائی پر از شادمانی است
فرض میکنم
همین الان یک نفر کنارم مینشیند تا تنها نباشم
فرض میکنم
سرِ پیچِ بعدی
خوشبختی منتظر است تا من کیک و قهوهام را تمام کنم
کافه را ترک میکنم
در میهمانی امشب
باید در آغوش جهانی برقصم که بطور هولناکی غمانگیز است
باید دنیا را به یک کیک و قهوه دعوت کنم
در کافهای بنشینیم پر از آدمهای خوشبخت یا بدبخت
کافهای که سر پیچ بعدی اش
یک نفر منتظر است تا قهوه ات تمام شود
” نیکی فیروزکوهی “
کتاب های نخوانده فشارم می دهند
چرک نویس های سپید، که سیاه نمی شوند
و دلهره ی روزهای بیهوده ،
روی دست هایم باد می کند
دور می زنم
روزهایی را که چرخیده ام …
دور می زنم تا دور شوم
تا جایی دور از خودم پرت شوم
فکرهای بلندم
مداد کوتاهم را فریاد می زنند
کاغذهای سیاه ،
روزم را سیاه می کنند
فشارم می دهند کتاب های نخوانده
له می کنند تمام تنم را
من چرت می زنم ،
کابوس های روزهای بیهوده را …
هر بار که میخواهم به سمتت بیایم
یادم می افتد
دلتنگی هرگز بهانه خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست
لعنت به دلتنگی
در امتداد قصه ام، در اضطراب یک سفر
و از غروب جمعه ای رسیده ام به این گذر
به فکر با تو بودنم به شرط جاودانگی
بگو به رسم کودکی که تا همیشه غصه پر
دوباره بی مقدمه مرا به خلسه برده ای
به صرف نور و روشنی، به لحظه های تازه تر
به استناد چشم تو غزل گل از گلش شکفت
دِرام رنگ عشق شد و آفریده شد هنر
من اعتراف می کنم به حس دلسپردگی
به اینکه با تو زندگی دمی نمی شود هدر
نشان به آن نشان که شب دلیل یک دسیسه است
قصیده نذر می دهم به یمن رستن از خطر
کسی دسیسه می کند که ردپایش آشناست
به قصد انقراض گل؛ به حکم وحشت از تبر
به فکر با تو بودنم فقط به قدرعافیت
در این شب کلیشه ای، دقیقه های دربدر
“پوریا بیگی”
دست هايم را در جيبهايم فرو ميبرم
و عکس ميگيرم
هيچکس نخواهد فهميد
از پشت عينکِ بزرگِ سياهم
با چه ترديدي
دنيايِ بزرگِ سياه مان را تماشا ميکنم
بگذار هيچکس نفهمد من چه ميکشم
بگذار هيچکس نفهمد ما چه ميکشيم
آدم ها
ظاهر آسوده را بيشتر دوست دارند
تا آسودگيِ خاطر را
دستهايت را در جيبهايت فرو کن
بگذار آدمها از باورهاي خودشان عکس بگيرند
همه چیز در آرامش است
سایه ها
سنجاقک ها
همه چیزی
آب شده در گلوی گلی که آوازم می دهد
اقیانوس آرام
زانوها را بغل گرفته و
کودک وار
در گوشه ی سنگی
خفته است
کاکائی سودا زده
در مِه
به شور ترانه ای در جانش
گوش می دهد
نسیم کوچک گم کرده راه
بر بال آشنای پرنده ای می لرزد
همه چیزی
در آرامشی ابدی
و ابر پریشان
شکل دلی گرفته
نگاه کن …
سیلاب ها
چگونه برگ های مرا می برند
تا ” کنار تو ” آرام گیرم ….
آخرین دیدگاهها