در امتداد قصه ام، در اضطراب یک سفر
و از غروب جمعه ای رسیده ام به این گذر
به فکر با تو بودنم به شرط جاودانگی
بگو به رسم کودکی که تا همیشه غصه پر
دوباره بی مقدمه مرا به خلسه برده ای
به صرف نور و روشنی، به لحظه های تازه تر
به استناد چشم تو غزل گل از گلش شکفت
دِرام رنگ عشق شد و آفریده شد هنر
من اعتراف می کنم به حس دلسپردگی
به اینکه با تو زندگی دمی نمی شود هدر
نشان به آن نشان که شب دلیل یک دسیسه است
قصیده نذر می دهم به یمن رستن از خطر
کسی دسیسه می کند که ردپایش آشناست
به قصد انقراض گل؛ به حکم وحشت از تبر
به فکر با تو بودنم فقط به قدرعافیت
در این شب کلیشه ای، دقیقه های دربدر
“پوریا بیگی”
خیره شده ام
چندروزیست
به جاده ای بی برگشت
ازهمین امروز صبح
فهمیدم
کور شده اند چشمانم
هیچ چیز را جز تو نمیبینند
محمد فروزان
بعد از تو،
باران که می بارد
هنوز،
همه چیز زیباست
مثلِ آن موقع ها،
همه چیز
دیدنی ست.
جز اشک های من…
این هم نگاهِ من نبود
این شعر،
از بینِ انگشتانِ دختری غریب بیرون آمد
که زیرِ باران می خندید
و داشت رویِ یک گلبرگ
دو شبنم را،
قطره می کرد…
پس هنوز همه چیز
زیرِ باران دیدنی ست…
(شاعر:حبیب ذوالفقاری،توسط محمد مرفه)
سلام
بسیار زیباست
با اجازه کپی کردم
سپاس
برقرار باشید
ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ باﺗﻮ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﻪ پرﺳﺘﺎﺭﯼ ﻣﻦ
شب ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻧﮑﻨﺪ ﻗﺼﺪ ﺩﻝ آﺯﺍﺭﯼ ﻣﻦ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺟﻨﻮﻥ ﺭﻭﻧﻖ ﺑﺎﺯﺍﺭﻡ ﺑـﻮﺩ
ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﯼ که بیایی ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﻣﻦ
ﺑﺮﮒ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ﺍﻡ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﺧﺰﺍﻥ
باغبان ﻧﯿﺰ نیاﻣﺪ ﭘﯽ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﻣﻦ
ﻧﺎﺯ ﭘﺮﻭﺩﻩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ، ﺟﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺩ ﺑﺎ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ، ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﺩﯾﻦ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ
ﻫﯿﭻ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣـﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ، ﺗﻮ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺫﻫﻦ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺷﺐ ﺗﯿﺮﻩ ﻫـﺠﺮﺍﻥ، ﻣﻪ ﺗـﺎﺑـﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﮐﻮﺭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﯿﻨﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺭﻭﺷﻨـﯽ ﺑـﺎﺩ ﺗﺮﺍ، ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﺯﻧﺪﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻝ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺖ، ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ
ﺍﻣﺸﺒﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪِ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻨﯽ
ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻭﺍﮊﻩ ﯼ ﺯﻻﻝ ﺍﺳﺖ، ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﯽ
ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺯﯾﺮ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﺳﺖ، ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﯽ
ﻓﺎﻝ ﺣﺎﻓﻆ ﺯﺩﻡ آﻥ ﺭﻧﺪ ﻏﺰﻟﺨﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ، ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﯽ
عشق یعنی پاک ماندن در فساد
آب ماندن در دمای انجماد
در حقیقت یعنی…
سادگی در کمال برتری افتادگی…
نبودنت در من قدم می زند و من زیر باران
تو دور می شوی، من خیس
این دلبری های بهار است
نیامده دیوانه می کند
کوچه را از تنهایی
من صخره های شب را
آنقدر می تراشم تا خورشید طلوع کند
و تو در آغوشم بخندی
این پست زیبا کافه، کامنتهای امید و زندگی عشق و زیبایی می خواهد
پایدار باشید
درود
سربلند و سلامت باشید
ﻫﻤﺮﻧﮓ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺑﻢ آﺭﺯﻭﺳﺖ
ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺩﻩ ﻱ ﻟﺐ ﺗﻮ، ﻣﻲ ﻧﺎﺑﻢ آﺭﺯﻭﺳﺖ
ﺍﻱ ﭘﺮﺩﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎﻍ ﻫﺎﻱ ﺳﺒﺰ
ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﻳﺎﺱ ﻣﮋﻩ ﺍﺕ، ﺧﻮﺍﺑﻢ آﺭﺯﻭﺳﺖ
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺮﻡ تو، ﺑﻲ ﺗﺎﺏ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ
ﺑﺮ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ کن، ﮐﻪ ﺗﺐ ﻭ ﺗﺎﺑﻢ آﺭﺯﻭﺳﺖ
ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﺳﭙﻴﺪ ﺗﻮ ﮔﺮﺩﺍﺏ ﺭﺍﺯ ﻫﺎﺳﺖ
ﺳﺮﮔﺸﺘﮕﻲ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﮔﺮﺩﺍﺑﻢ آرﺯﻭﺳﺖ
ﺗﺎ ﻭﺍﺭﻫﻢ ﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺷﺐ ﻫﺎﻱ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﭼﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺗﻮ ﻣﻬﺮ ﺟﻬﺎﻧﺘﺎبم آﺯﻭﺳﺖ
“شاعر محبوب من: ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ ﻣﺸﻴﺮﻱ”
شبانه های مرا می شود سحر باشی؟
و میشود که از این نیز خوبتر باشی ؟
تداوم من و دریا و آسمان با تو
همیشگی ست اگر هم تو رهگذر باشی
نیازمند توام مثل زخم لب بسته
خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی
غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست
ولی مباد تو این گونه شعله ور باشی
ببین چه دل خوشی ساده ای: همینم بس
که یاد من به هر اندازه مختصر باشی
چقدر دفترکم رنگ و روح می گیرد
تو در حواشی احین متن هم اگر باشی
دوباره جذبه به پرواز میدهد شعرم
کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی
نگاه می کنی و من ز شوق میمیرم
همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی
من عاشق خطری با توام خوشا آن روز
که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی
محمد علی بهمنی
هم از تو هیچ در این رهگذر نمیخواهم
و هم حضور تو را، مختصر
نمیخواهم
اگر چه حرف توقف به دفتر من نیست
قبول کن که تو را رهگذر
نمیخواهم
تویی که از من و پنهان من خبر داری
کسی که نیست ز من با خبر
نمیخواهم
زمانه از تو هزاران شبیه ساخته است
هنر شناسم و شبه هنر،
نمیخواهم
بخواه تا اثری باز جاودانه شود
دقایقی که ندارد اثر،
نمیخواهم
به عمر یک غزل حافظانه با من باش
فقط همین و از این بیشتر
نمیخواهم
محمد علی بهمنی
زنده ام…
و این از غیرت عشق توست…
که حتی مرگ هم نتوانسته است با من هم اغوش شود…
چشمها را شستم
جور دیگر دیدم
باز هم فرقی نداشت
تو همان بودی که باید دوست داشت…
بهار که میشود
حس میکنم همه چیز دروغ است
هیچ چیز سر جای خودش نیست
رنگها بازی در میآورند
و بوم نقاشی من
مثل همه بهارهای گذشته
حیران میشود!!
باید منتظربمانم
پاییز خواهد آمد
و دوباره
دنیایی از حقیقت را
به زندگی خیالی ام
هدیه خواهد داد
در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم
چه غصه هایی که فقط به غم دلم حاصل شد
در حالی که قصه کودکانه ای بیش نبود
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود
و اگر نخواهد نمی شود
به همین سادگی…
ﻫﺮﺟﺎ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮِ ﺑﯽﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ،
ﺑﺎﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺗﻮﺳﺖ
ﮐﻪ ﻣﺮﺍ
ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ .
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉِ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻩ
ﮐﻪ ﺷﺐ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ .
ﻭ ﺗﻮ
ﻫﺮ ﺟﺎ ﻭ ﻫﺮﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻫﯽﮔﺸﺖ .
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺭﺑﻮﺩﻩ، ﻣﺮﺍ ﮐُﺸﺘﻪ
ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮِ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎ ﻧﺸﺎﻧﺪﻩﺍﯼ
ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ
ﺗﺎ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ.
ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ!
ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻭﺭﻧﺨﻮﺍﻫﺪﮐﺮﺩ،
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ
ﺗﮑﻠﻢِ ﺧﻮﺍﻧﺎﺗﺮﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩﻩﺍﯼ،
ﺗﻮ
ﺩﻝ ﻭ ﺩﯾﺪﻩﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﭘَﺮَﺳﺖ ِ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺗﺨﯿﻞ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺭﺑﻮﺩﻩﺍﯼ .
ﺣﯿﺮﺕﺁﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﻋﺸﻖ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺷﮑﻞِ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽﺁﯾﺪ
ﻋﺸﻖ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺷﮑﻞِ … ﺯﺑﺎﻥﺍﻡ ﻻﻝ !
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﯽﺍﻧﺼﺎﻑ
ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﺑﻮﺩﻥ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ !
ﻋﺸﻖ
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ،
ﻣﻦ ﮐُﺸﻨﺪﻩﯼ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖﻣﯽﺩﺍﺭﻡ .
سید علی صالحی
روی بنمایی و دل از من شوریده ربایی
تو چه شوخی که دل از مردم بی دیده ربایی
تو که خود فاش توانی دل یک شهر ربودن
دل شوریده روا نیست که دزدیده ربایی
شوریده شیرازی
ای جانم من چقد اینو دوس دارم باهاش خاطره دارم ممنونم
خواهش میکنم عزیزم.قابلتو نداشت.
کدام بهاراست
که پاییز را
مهمان شود؟
کجای این قصه کز کرده بودی
که چند شب است
میهمان تنهایی ام شده ای؟
شنیده ام به عهدت وفا نکرده ای
از روزی که
همسفرت را به تقدیر سپردی
و آغوش عشقت را
برای بیگانه تعبیر کردی
دیگر کسی برای کودکت لالایی نمی خواند
در سرزمینی که
حالا
هیچ پرستویی
به بهارش باز نمیگردد…
زیباترین سوگند سهراب سپهری
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه ی اندوه مپوشان هرگز.
پوستت را میکنند تا بهتر شکسته شوی…
نترس گردوی کوچک
آنچه سیاه میشود روی تو نیست
دست آنهاست…
بیشتر غصه های ما از قصه های خیالی ماست
پس بدان
اگر فرهاد باشی همه چیز شیرین است.