همین است
جهان بطور هولناکی غم انگیز است
دوباره زمین خورده ام
دوباره گم میکنم خودم را
در انبوهِ آدمهایی که نمی دانم خوشبخت هستند یا بدبخت
آدمهایی که نمیدانند خوشبختم یا بد بخت
در اولین کافه
سفارش فنجانی قهوه و یک برش کیک میدهم
و فرض میکنم
جهان بطور معجزه آسائی پر از شادمانی است
فرض میکنم
همین الان یک نفر کنارم مینشیند تا تنها نباشم
فرض میکنم
سرِ پیچِ بعدی
خوشبختی منتظر است تا من کیک و قهوهام را تمام کنم
کافه را ترک میکنم
در میهمانی امشب
باید در آغوش جهانی برقصم که بطور هولناکی غمانگیز است
باید دنیا را به یک کیک و قهوه دعوت کنم
در کافهای بنشینیم پر از آدمهای خوشبخت یا بدبخت
کافهای که سر پیچ بعدی اش
یک نفر منتظر است تا قهوه ات تمام شود
” نیکی فیروزکوهی “
دلم از غصه مترسان که خودم غمگینم
تنم از پایه ملرزان که خودم غمگینم
شده یکبار تو تنها بشوی همراهم
رخت اینبار مگردان که خودم غمگینم
دل دیوانه ی من با غم تو می سازد
به رخش زلف مرقصان که خودم غمگینم
غزلم سیل به چشمان دلم جاری کرد
منویس از شب هجران که خودم غمگینم
به تو گفتم نروی از دل من خواهی گر
سرم از خاک بپوشان که خودم غمگینم
بگذر از تن خسته گوهرش فانی شد
تو دلم باز مرنجان که خودم غمگینم
تو که ای سرو روان درد دلم میدانی
همه اشکم مده باران که خودم غمگینم
به غروب شب تاریک تو من میمیرم
تو شب از سایه فروزان که خودم غمگینم
دل تنها شده ام تا به سحر غمگین است
مرو از یاد غریبان که خودم غمگینم
تو که با این دل غمگین زده ام شادابی
تو بیا با لب خندان که خودم غمگینم
حمید عزیزیان
اختری روشن نیست
در بیابان تا من
جای پاهای کسی را بینم.
شده ام
وازده از جنگِ درونم ای دوست!
خسته دیگر از شب.
من چه تنها شده ام می بینی؟
با چه وحشت در راه
گام بر می دارم.
هیچ کس با من نیست.
کامبیز صدیقی کسمایی
طوف دل کن که حرمخانه دلدار اینجاست
به کجا میروی آرامگه یار اینجاست
گوهر خویش مکن عرضه به هر کس ای دوست
بازآر از سر بازار خریدار اینجاست
رشته دل به همان نرگس بیمار ببند
تا ببینی که شفای دل بیمار اینجاست
چند با سرزنش خار مغیلان سازی
راه خود دور مکن آن گل بی خار اینجاست
شمع محفل نشدی درس زپروانه بگیر
تا بسوزد همه هستیت بیا نار اینجاست
نه سوی دیر برو نه ره بتخانه بگیر
زائر کعبه دل باش که دلدار اینجاست
روز و شب بر سر بازار جهان گردیدیم
یوسفی را که ندیدیم به بازار اینجاست
سجده باید به خم ابروی دلدار آورد
تا ابد قبله دل های گرفتار اینجاست
فیض از نخل پر از میوه میثم گیرید
که تجلیگه صد میثم تمار اینجاست
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهـــن و جوشِ شـیرین دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که ســــــــــــــحر گــاه کـــســـــــــی
بقــچه در زیر بغل ، راهــــــیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفـــتــــــــــگر مُــــــرده و ایـــن کوچـــــه دگر
خالی از خِش خِــشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکـــیان ها همه مستِ خوابند
شـــــــــــــــــهر هـــــــــــــــــــم . . .
خـــوابِ اینــترنتیِ عصـــرِ اتم مـــی بیــند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در ایـــن شـــــهر ، دگـر مســتی نیســـت
که تو وقتِ سحر،آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبـــش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ ســــحری نیســت دگر ،
و در ایـــن شــهر ســـحرخیزی نیســـــــــت
و ســــــــــحر نـــــــــــــزدیک اســـــــــــت …..
مرتضی هاشمی
کاشکی من هم دلی همچون شهیدان داشتم
تا که در صحـــــرای سینه لاله ای می کاشتم
کاشکی در من توان دل بریـــــــــدن بود
کاش تا که دسـت از دامن این خـــاک بر می داشتم !!
دروغ گفتهام اگر بگویم
جهان به زیبایی قصههای کودکیست
و شاهزادهای از راه میرسد
تا به بوسهای
سفیدبرفی را از خوابِ جادو بیدار کند
دروغ گفتهام اگر بگویمت
در همین دم دختری سیزده ساله
تنش را چوبِ حراج نمیزند در کنار خیابان
و مردی تبخیر نمیکند واپسین نفس خود را بر تکهای زرورق…
ما در گردبادی از زخم زندگی میکنیم
و وزنههای حقیقت
به پای رؤیاهامان زنجیر شدهاند
اما زندگی آدامسی نیست
که با بیمزه شدن
بتوانیم بر سنگفرش خیابان تـُفش کنیم
ما موظف به نیلوفر آبی بودنیم
چه در مردابِ لجن بسته
چه در آبنمای یک پارک
باید گل کنیم و عطر بپاشیم
وگرنه عفونت، جهان را ویران خواهد کرد
به تو دروغ نمیگویم
ما همانطور که به قلهها میاندیشیم
در حال فرو رفتنیم
اما با “دوست داشتن تو”
رویش جفتی بال را حس میکنم
بر شانههای خود
زندگی جاودانه است
این تمام ان چیزی است که باید بدانی
این فصل زندگی توست
برای این لحظه خوشحال باش
این لحظه…لحظه زندگی توست.
همسا یه ام از گرسنگی مرد
خویشاوندانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند…
منوی کافه را هزار بار
زیر و رو کرده ام
هرچه فکر میکنم نمیدانم
چرا دلم فقط آغوش تو را میخواهد و بس…
زندگی سخت نیست…
زندگی تلخ نیست…
زندگی همچون نت های موسیقی،بالا و پایین دارد
گاهی آرام و دلنواز،گاهی سخت و خشن
گاهی شاد و رقص آور،گاهی پر ز غم.
زندگی را باید احساس کرد…
زندگی را باید با همان نت های بالا و پایین ساخت
تا که از تکرار خسته نشویم
تا که دل،گاهی شکستن را یاد بگیرد
تا جوانه ی احساس،گوشه قلب ها خشک نشود…
زندگی همین است،هر خاطره،غروبی دارد
هر غروبی،خاطره دارد
و ما جایی بین امید و انتظار چشم میکشیم تا روزگارمان بکذرد
گاهی هم فرقی نمیکند
چگونه فقط بگذرد…