می خندم…
ساده می گیرم …
ساده می گذرم …
بلند می خندم و با هر سازی می رقصم …!
نه اینکه دلخوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدت طولانی شکستم,
زمین خوردم,
سختی دیدم,
گریه کردم و حالا ….
برای “زنده ماندن” خودم را به “کوچه ی علی چپ” زده ام …!
روحم بزرگ نیست!
دردم عمیق است …
می خندم که جای زخم ها را نبینی …!!!
دلم پاييز ميخواهد..!
ترجيحا مهرماه…
باران هم ببارد…
وتنهايي…
دلم قدم زدن ميخواهد..
از اينجا تا جايي بي انتها …
تا اوج لمس رنگ برگها ….
همين….
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند …
کوه پرسید ز رود
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست ؟
گفت : در رفتن من
کوه پرسید : و من ؟
گفت : در ماندن تو
بلبلی گفت : و من ؟
گفت : در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی که در آن کوه رود ،
رود مرداب شود
و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد ،
و نخواند دیگر.
من و تو بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز ،
در خواندن من ،
ماندن تو
رفتن یاران سفر کرده یمان نیست ،
بدان ….
حرف که میزنی
من از هراس طوفان
زل میزنم به میز
به خودکاری
تا باد مرا نبرد به اسمان
لبخند که میزنی
من عین هالوها
زل میزنم به دست هات
به ساعت مچی طلایی ات
به استین پیراهنت
تا فرو نروم در زمین..
دیشب مادرم گفت:
تو از دیروز فرو رفته ای
در کلمه ای انگار
در عین
در شین
در قاف
د رنقطه ها…
“زندگی تکثیر ثروتی است که نامش محبت است”
ای ماه قشنگ
آن چه در ما جاری است ، این همه فاصله نیست !
چشمه گرم وصال است و عبور . . .
زندگی . . . می گذرد ، تند و آسان و سبک . . .
عاشق هم باشیم ، عاشق بودن هم ،
عاشق ماندن هم ، عاشق شادی و هر غصه هم . .. .
روز نو ، هر روز است ،
فکر را ، نو بکنیم . . .
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت …
دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او
آنگاه که مهر می ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا میکند …
پس خود را گناهکار مبین
من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد … و تنها یکی سپاسش گفت!!!
من خدایی می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده … یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !!!
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند … از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند.
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش … که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد
تو با مهر ورزیدنت بال و پر می گیری …
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد …
پس به راهت ادامه بده
دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند …
تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش
آی مردم
من غریبستانیم
انتهای لحظه ی بارانیم
شهر من آن سوتر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل میدهد
هر که می آید به او گل می دهد
دشتهای سبز، وسعت های ناب
نسترن، نسرین، شقایق، آفتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آن سو تو را پیدا کنم
در دل آیینه جایی وا کنم!
دستم را می کشید تا قدم هایم به گام هایش برسند ….
باد می پیچید در پیچ وتاب شب گیسوان ش
گفت : ” چشمانت را ببند تا من به جای تو ببینم …”
بستم …
و دیگر هیچ ندیدم …
حتی رفتنش را …!!!
حالا هر نگاهی که شب را نوشیده باشد
هر سایۀ بلندی که بر دیوار تکیه کند
هر دستی که در گردن سه تار بنشیند ….
همه و همه مرا به یاد ” صدایی “ می اندازد که می خواست چشمهایم باشد ….!!!!
تنها بود
رد پای خاطرات در کنار دلش
پرسیدم چه شد ؟؟؟
گفت من بودم ….
باران بود ….
او که رفت ….
آخرین دیدگاهها