گفت من بودم .... او كه رفت .... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

گفت من بودم …. او كه رفت ….

عاشقانه

تنها بود

رد پای خاطرات در کنار دلش

پرسیدم چه شد ؟؟؟

گفت من بودم ….

باران بود ….

او که رفت ….

دسته بندی : مینیمال
بازدید : 917
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • erfan :

    قول میدهم این بار
    بی هیچ دعایی بغلش کنم
    و قطره های پاکش را
    بی هیچ اشکی ببلعم
    قول می دهم این بار
    فقط در دستهایم بگیرمش
    و فقط بویش را حس کنم
    قول می دهم
    اگر باران ببارد
    فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم
    و برایش شعر نمی گویم
    فقط می شود امشب
    باران ببارد
    لطفاْ؟…

  • گلبهار :

    یارم از من بی سببب رنجید و رفت / گریه را دید و بر من خندید و رفت
    وقت رفتن دیگر از ماندن نگفت / قصه ناگفته ها را نشنید و رفت
    تشنه بودم همچو دشتی پر عطش / مثل باران بر تنم بارید و رفت
    گل فراوان بود از باغ من / غنچه ای نشکفته را برچید و رفت . . .
    .

  • گلبهار :

    دلم را
    از کفه ی ترازویت پس میگیرم
    کفِ دستم می گذارم
    و برایت ترانه ی خیرپیش می خوانم

    راه بیفت
    دنیا پر از شهرهایی ست
    که دخترک های بی بهارش
    تو را نشانه می روند
    بی آنکه عاشق لبخندهایت شوند

  • گلبهار :

    بسان مغز بادامی که از توأم جدا ماند
    در آغوشم نمایان است خالی بودن جایت

  • سلام
    من یه طراحم
    اگه مایل باشی باهم تبادل بنر کنیم
    بنر سایتمو بزار توی ساتت منم بنر سایتت رو میزارم توی سایتم
    قربانت
    مشکلی با وردپرس داشتی بهم بگو

    • کافه تنهایی :

      سلام علیرضا جان
      ممنون از پیشنهادت
      خیر متاسفانه
      نمی خوایم کافه تنهایی شکل تبلیغاتی به خودش بگیره.

  • گلبهار :

    کاش ما آدم ها هم

    مثــــــــــــــــــــل

    گربه ها با چند لحظه بو کشیدن

    میفهمیدیم که هر

    آشـــــــــــــــــــــغالی

    ارزش وقت گذاشتن نداره

    • Alireza :

      تنت زین جهان است و دل زان جهان
      هوا یار این و خدا یار آن
      دل تو غریب و غم او غریب
      نیند از زمین و نه از آسمان
      اگر یار جانی و یار خِرَد
      رسیدی به یار و ببردی تو جان
      دگر یار جسمی و یار هوا
      تو با این دو ماندی در این خاکدان
      مگر ناگهان آن عنایت رسد
      که ای من غلام چنان ناگهان
      که یک جذب حق به از صد کوشش است
      نشانها چه باشد بر بی نشان
      نشان چون کف و بی نشان بحر دان
      نشان چون بیان بی نشان چون عیان
      ز خوشید یک جو چو ظاهر شود
      بروبد ز گردون ره کهکشان
      خمش کن خمش کن که در خامشیست
      هزاران زبان و هزاران بیان


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید