درون شعرهایم
مثل طول خیابانی بلند
با تو قدم می زنم
با صدای بلند
برایت آواز می خوانم
گاهی بعد سه نقطه ای مجهول
گم می شوم
و با پلاک کوچه باغی سبز
راهم را پیدا می کنم.
پشت کوچه استعاره
می ایستم
که بیایی
تا دعوتت کنم
به کافه ای کنار خیابان
به نوشیدن فنجانی قهوه
بهانه ای می شود
تا چشم بدوزم به تو
برای الهام گرفتن
برای ساختن خیابانی دیگر
من با تو
خیابان به خیابان
شهر آرزوهایم را خواهم سرود …
به شرطی که
از عرض شعر هایم
سراسیمه
نگذری .
از تو برايم چه مانده؟
بغضي مهار نشدني
و يک عکس سه در چهار …
دقايقي که ..
ميخواهمت و نيستي …
حرفهايي که ..
ميخواهم و نميزني …
شنيدني هايي که ..
ميخواهم و نميگويي …
تعليق و انتظار، سردي تو
و گرمي اشک هاي من …
بي خبري هاي پي در پي …
مهري که دارم
و بي مهري هاي تو …
کلامي که نياز دارم
و مجالي براي بيانش نيست …
و يک دنيا خاطرات کشنده …
تو چقدر با سخاوتي
و من چقدر ثروتمند …
گر مرا بشناسی
نه به اسم ، نه به چشم
نه به یک لحظه نگاهی کوتاه
و نه با خنده ی یک عابر و یک بیگانه
گر مرا بشناسی
با سکوتم که ز جام عطش خواستنت
لبریز است
روشنی را تو به باغ شب من می آری.
واژه ی زیستنم
معنی تازه به خود می گیرد.
و دلم باز
به بیداری و هوشیاری ها
طعنه زن می خندد.
گر مرا بشناسی
ز زمستان ، تو رها خواهی شد
چون که من می دانم
قصه ای را که بهار
خواند در گوش زمین و پر کرد
همه ی حجم تنش را از یاس
گر مرا بشناسی
باز در صبحدم عشق
طلوع خواهم کرد
و به همراه خیال
تا سراپرده ی دیدار تو
خواهم آمد
گر مرا بشناسی
شاید آرام تر میشدم
فقط و فقط ……..
اگر میفهمیدی…..
حرفهایم به همین راحتی که می خوانی
نــــوشته نشده اند!!
اینجا من هستم !!!
نیمکتی چوبی و چتری که بسته است
دلم تنگ نیست …
تنها منتظر بارانم …
که قطره هایش بهانه ای باشد
برای نمناک بودن لحظه هایم
و …
اثبات بی گناهی چشمانم ….
این دل نوشته ها را دوستش دارم
همه ی این کلمات و واژه ها را … که نه !
که تمامی مقصود دلم را …
اهل روزگار بدانند
که من او را دوست می دارم
هنوز … عطر نگاه او با من است
هنوز … آن دستمالی که اتو کشیده
کنج رف (طاغچه) است
برای من ، یعنی تمنای او
حتی آن مهری که به کین آمیخته است
هنوز … آن گوشه های نایاب دلم
سی بودن با او بی قرار است
هنوز … نامش عزیزترین قشنگی هاست
در این اوقات ناخوش دلتنگی ها …
هنوز …
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا
که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
تنم را
از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه
لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
زمان
در بستر شب خواب و بیدار است …
از دل افروزترین روز جهان
خاطرهای با من هست
به شما ارزانی ؛
سحری بود و هنوز گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود
گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود …
من به دنبال دل آویزترین شعر جهان میرفتم …
یافتم !
یافتم ! آن نکته که میخواستمش
با شکوفایی خورشید و گلافشانی لبخند تو آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته ی یاس و سحر بافته ام
“دوستت دارم”
را من دل آویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است دامنت پُر کن از این گل
که دهی هدیه به خلق …
که بری خانه ی دشمن …
که فشانی بر دوست …
راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست …
تنهــــا تویی،تو! که میتپی به نبض این رهایی…
تو فارغ از وفور سایه هایی…
باز آ…
که جز تو جهان من حقیقیتی ندارد…!
تو میروی که ابر غم ببارد
به سمت ماندنت راهــی نمیشوی چـرا؟
گـاهی ستاره هدیه کن،به مشت پوچ شب ها!
شمرده تر بگو،با من
حروف رفتنت،تا من
بگیرم از دلت
همه بهانه هارا…
وقتی چشم به جهان گشودم.
قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد.
دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شد و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت.
از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد.
” روز زن مبارک “
آخرین دیدگاهها