دل من خانه ای اندر لب یک جاده خاموش و تهی است
فارغ از رهگذری است
شیشه پنجره اش خاکی و آلوده شده است
ترکی نقش و نگارش بسته است
چوب دیوارو درش فرسوده است
بامش از تیرگی بخت بد است
و به هر قطره آب امید عبوری داده است
داخل کلبه فرسوده دل
نیمکتی چوبی و از جنس غرور
باز هم رو به افق بنشسته است
روی آن نیمکت از شدت تنهایی و غم
گذر روز و شب خاطره ها می بینم
نفسی پیش نفس میبینم
عاشقی می بینم
عشق ها می بینم….
دیگر امید ندارم به دلم
روی آن نیمکت چوبی خود
می نشینم به ابد
پی هیچ عشق نمی گیرم و…
مطربی پیشه ی خود می گیرم…
شاعری پیشه ی خود می گیرم
روی آن نیمکت چـــوبی
من بودم و تو و یک نــگـاه بی معنا
افــق نـگاهت تا ناکجاآباد پرواز می کرد
و من محو آن افــق که بی معنا بود چون نــگاهت
صدای مبهمی در میان لبانت وول میخورد
و من محصور آن ترنم ناشنیده که از لبانت می چکید
کسی جلودار عشقمان نبود
در آن عصر خلوت
درآن سکوت جانفرسا
در آن هیاهوی صدای دل
درآن روز عجیب
سکوت همچنان ما را احاطه کرده بود
و من منتظر یک صدا
یک تبسم
یا یک نگاه گرم
روی همان نیمکت چوبی
تو سکوت را شکستی
و گفتی
چیزی را که مدتها در درون قلبت پنهان کرده بودی:
“دوســتت دارم”
در آن لحظه نــگاهت جان گرفت
به افــق رنگ پاشیده شد
و من در دنیایی پر از صدا
پر از تبسم
و پر از نگاه
غرق شدم و مست
درآن عصر خلوت …
اگر تو این سوی دنیا روی نیمکتی نشسته ای و تمام آنچه که نداری اوست
بدان که او آن سوی دنیا روی نیمکتی نشسته است و تمام آنچه که ندارد تویی …
نیمکت های دنیا را چه بد چیده اند ….
کاش هفت ساله بودم
روی نیمکت چوبی می نشستم
مداد سوسماری در دست
با صدای تو دیکته می نوشتم
تو می گفتی بنویس دلتنگی
من آن را اشتباه می نگاشتم
اخمی بر چهره می نشاندی و من
به جبران
دلتنگی را هزار بار می نوشتم ….
مهم اصل مطلبات بود که عا لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود ممنون سارایی..
اقای ذوالقدر واقعا زیبا سرودن که گفتن:
در والظالین حمدم خدشه ای وارد نبود وای من محتاح یک رکعت شمارم کرده ای
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
قسمتهایی از شعر زیبای “کیوان شاهبداغی”
دیروز زمستانی
وجودم از تو گرم بود
و امروز تابستانی
بی تو
در بُهت و حیرت
یخ زده ام
دیگر به گردش فصل ها اعتقادی ندارم
به گزارش هواشناسی هم
منبع گرما را یافته ام
پس تا آمدنت
دخیل می بندم این نیمکت را
باورت خواهد شد
که از این تنهایی
چه بلایی به سر ما آید
باورت خواهد شد
که از این بی تابی
چه تبی بر تن ما می آید
باورت خواهد شد
که چه دوران بدی
بعد از این خاطره ها
بی امان در دل ماست
باورت خواهد شد
که چه باران بدی
بعد از این قهقهه ها
ناگهان بر سر ماست
باورت خواهد شد
که چرا ثانیه ها
وقت و بی وقت ز گذر می ماند
باورت خواهد شد
که چرا قافیه ها
گاه و بی گاه فقط شعر حزین می خواند
باورت خواهد شد
پس از این روز وداع
روزها همه پوچی و تباهی باشد
باورت خواهد شد
پس از این لحن صدا
بسته بر گفتن آهی باشد
باورت خواهد شد
که همیشه رفتن
پاسخ مسئله نیست
باورت خواهد شد
که همیشه ماندن
بدتر از فاصله نیست
باورت خواهد شد
رجعت مردی که
در کلاس اول
زیر باران آمد
قصه ای بیش نبود
باورت خواهد شد
همه ی دردی که
در هراس و وحشت
خبرش را به زبان آوردم
غصه ی خویش نبود
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولی
با همان یک لحظه عمری بیقرارم کرده ای …..
سلام سارا عزیز
خیلی شعرهایی که میگذاری زیبا و دلنشین است! اگر به مدیران کافه برنخورد باید بگم وقتی میام اینجا اول دنبال کامنتهای زیبای تو هستم!
زیبا، عالی، محشر
متشکرم
آقای کافه تنهایی!منظورم از بی ربط ترین شعر این بود که با موضوع این پست مرتبط نبوده وگرنه شعر آقای ذوالقدر و شاهبداغی خیلی خیلی زیبا بود اما الان که فکر کردم گفتم شاید به این دو بزرگوار بی احترامی بشه و سوء تفاهم بشه خدایی نکرده پس لطفا این کامنت بالا رو که گفتم جایزه بی ربط ترین شعر رو به من میدن تایید و منتشر نکنید
ممنون از شما.
هااااااااااااا.چه خبــــــــــــــــــــره باااااااااش به من نمیگین!!!!!!!!! منم قرار بود طی روزهای اینده از چیزی مطلعتون کنم منصرف شدم خودم تنهایی پیش میرم اونوقت نگین گلی نگفت خیلی نامرده وبده فلان وبهمان :-D شاید کافه چی بدونه ولی شماها رو نمیدونم پس تا اون روزا من چفت دهنمو وا نمیکنم :-D
گلبهار جون منکه همون بالا خودمو لو دادم خیلی تابلوام :-D حالا تو بگو از چی میخواستی مطلعمون کنی؟من تا چند روز آینده از فضولی میمیرم :D بگوووووووووو دییییییییگه
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
دل من خانه ای اندر لب یک جاده خاموش و تهی است
فارغ از رهگذری است
شیشه پنجره اش خاکی و آلوده شده است
ترکی نقش و نگارش بسته است
چوب دیوارو درش فرسوده است
بامش از تیرگی بخت بد است
و به هر قطره آب امید عبوری داده است
داخل کلبه فرسوده دل
نیمکتی چوبی و از جنس غرور
باز هم رو به افق بنشسته است
روی آن نیمکت از شدت تنهایی و غم
گذر روز و شب خاطره ها می بینم
نفسی پیش نفس میبینم
عاشقی می بینم
عشق ها می بینم….
دیگر امید ندارم به دلم
روی آن نیمکت چوبی خود
می نشینم به ابد
پی هیچ عشق نمی گیرم و…
مطربی پیشه ی خود می گیرم…
شاعری پیشه ی خود می گیرم
“شاعر: حامد عزیزی”
چقد به دل نشست مرسی مهربون
سلام
به پای شعرهای شما که نمیرسه!!
روی آن نیمکت چـــوبی
من بودم و تو و یک نــگـاه بی معنا
افــق نـگاهت تا ناکجاآباد پرواز می کرد
و من محو آن افــق که بی معنا بود چون نــگاهت
صدای مبهمی در میان لبانت وول میخورد
و من محصور آن ترنم ناشنیده که از لبانت می چکید
کسی جلودار عشقمان نبود
در آن عصر خلوت
درآن سکوت جانفرسا
در آن هیاهوی صدای دل
درآن روز عجیب
سکوت همچنان ما را احاطه کرده بود
و من منتظر یک صدا
یک تبسم
یا یک نگاه گرم
روی همان نیمکت چوبی
تو سکوت را شکستی
و گفتی
چیزی را که مدتها در درون قلبت پنهان کرده بودی:
“دوســتت دارم”
در آن لحظه نــگاهت جان گرفت
به افــق رنگ پاشیده شد
و من در دنیایی پر از صدا
پر از تبسم
و پر از نگاه
غرق شدم و مست
درآن عصر خلوت …
شعر “روی آن نیمکت چوبی” ….. به نام “افق” از شاعر عزیز “زهرا مهربان” است.
خط آخر هم با این بند پایان می گیرد
در آن عصر خلوت
روی همان نیمکت چوبی …
اگر تو این سوی دنیا روی نیمکتی نشسته ای و تمام آنچه که نداری اوست
بدان که او آن سوی دنیا روی نیمکتی نشسته است و تمام آنچه که ندارد تویی …
نیمکت های دنیا را چه بد چیده اند ….
کاش هفت ساله بودم
روی نیمکت چوبی می نشستم
مداد سوسماری در دست
با صدای تو دیکته می نوشتم
تو می گفتی بنویس دلتنگی
من آن را اشتباه می نگاشتم
اخمی بر چهره می نشاندی و من
به جبران
دلتنگی را هزار بار می نوشتم ….
چقد زیبا ..مرسی…
کفش های این دختره منو یاد بازیگر فیلم بچه های اسمان انداخت اون دختره فکرکنم اسمش زهرا بود اخی چقد دلم براشون کباب میشد :cry:
غمگین که باشی
فرو میریزم
مثل اشک
نه مثل دیوار شهر
که هر کس چیزی بر آن
به یادگار نوشته است.
“عباس معروفی”
این فاضل نظری که بالاش بود اشتباه شد معذررررررررررررررررررررررررت :-D :-D
مهم اصل مطلبات بود که عا لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود ممنون سارایی..
اقای ذوالقدر واقعا زیبا سرودن که گفتن:
در والظالین حمدم خدشه ای وارد نبود وای من محتاح یک رکعت شمارم کرده ای
خواهش میکنم گلبهار جان
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
قسمتهایی از شعر زیبای “کیوان شاهبداغی”
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است… عالی مرسی …داریم مث اقا عرفان میشیم خودش نیست رسمش هس
:)
همیشه باش
هیچ نیمکتی
طاقت بغض مرا ندارد :(
نیمکت با هم بودنمان خالیست . من دلیل نشستن ندارم . تو دلیل نشستنم باش
:-D :-D :-D :-D :-D
این پست داره شبیه کلاس درس میشه میدانین چرا؟؟اخه خیلی نیمکت توشه :-D :-D :-D :D :D :D :D
من ردیف اخر میشینم شماها بفرمایین جلو
دیروز زمستانی
وجودم از تو گرم بود
و امروز تابستانی
بی تو
در بُهت و حیرت
یخ زده ام
دیگر به گردش فصل ها اعتقادی ندارم
به گزارش هواشناسی هم
منبع گرما را یافته ام
پس تا آمدنت
دخیل می بندم این نیمکت را
احسان نصری
باورت خواهد شد
که از این تنهایی
چه بلایی به سر ما آید
باورت خواهد شد
که از این بی تابی
چه تبی بر تن ما می آید
باورت خواهد شد
که چه دوران بدی
بعد از این خاطره ها
بی امان در دل ماست
باورت خواهد شد
که چه باران بدی
بعد از این قهقهه ها
ناگهان بر سر ماست
باورت خواهد شد
که چرا ثانیه ها
وقت و بی وقت ز گذر می ماند
باورت خواهد شد
که چرا قافیه ها
گاه و بی گاه فقط شعر حزین می خواند
باورت خواهد شد
پس از این روز وداع
روزها همه پوچی و تباهی باشد
باورت خواهد شد
پس از این لحن صدا
بسته بر گفتن آهی باشد
باورت خواهد شد
که همیشه رفتن
پاسخ مسئله نیست
باورت خواهد شد
که همیشه ماندن
بدتر از فاصله نیست
باورت خواهد شد
رجعت مردی که
در کلاس اول
زیر باران آمد
قصه ای بیش نبود
باورت خواهد شد
همه ی دردی که
در هراس و وحشت
خبرش را به زبان آوردم
غصه ی خویش نبود
احسان نصری
خسته
خودخواه
بی شکیب
از این جهان فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند
با من مدارا کن!
بعدها…
دلت برایم تنگ خواهد شد…
سید علی صالحی
صبح روزی دیگر
با تنی خسته ز خواب
با تنی خسته ز بی رحمی این چرخ خراب
با روانی که پیاپی به عذاب
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که یابم ز تو نقشی ز سراب
تا که اینبار بجویم و بگویم به تو من
درد این خانه خراب
تا که یکبار دگر از لب تو
سر کشم جام شراب
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که شاید ز رخ مبهم تو
که در آن سایه ی دور
در دلم اِستاده
و به حال من رنجور و تهی می خندد
ردپایی یابم
تا که شاید بتوانم اینبار
در حضور تو و این چشم پرآب
لب گشایم به سخن
و تمام غم دوری تو را
یک به یک شکوه کنم
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که با کلّ وجود
له کنم حس غرور
و بگویم که کسی جای تو را
در دلم پر نکند
هِی…
نفسم بند آمد
بس که با فرض محال
این همه بی پر و بال
مثل یک خواب و خیال
در پی ات چرخیدم
شب سردی دیگر
با تنی خسته ز راه
با تنی خسته ز این ناله و آه
با روانی که شده خسته ز این بار گناه
عازم خانه ی بی تو
عازم مقبره ی خویشتنم
احسان نصری
دنیا عجب جای عجیبیست!!!
روزی تو را با شوق
بر خود فرا خواند
روزی دگر اما
بی آنکه لبخند را
یا شهد یک قند را
برکام تو بیند
از مأمنش راند
روزی چنان آرام
زیر نم باران
در قلب تنگ تو
قصری ز عشق سازد
روزی دگر اما
با کفشی از آهن
بر روی احساست
همچون مغول تازد
روزی چنان غرقی
در لذت بوسه
حتی نمیفهمی
طعم جدایی را
روزی دگر اما
در حسرت اویی
تا نام گنگت را
زیر لبش آرد
روزی که می خواهی
تا در زمین باشی
جسم ضعیفت را
در خاک می کارد
روزی دگر اما
وقتی که از مردن
ترسی برایت نیست
این زهر شیرین را
از تو دریغ دارد
روزی که می خواهی
در کنجی از خلوت
در خود بیاسایی
دورت پر است از دوست
روزی دگر اما
وقتی که می خواهی
مهر سکوتت را
با حرف بگشایی
تنهای تنهایی…
دنیا عجب جای عجیبیست!!!
نیست؟!
احسان نصری
بهار ابری است
گویی باز دلش گرفته است
گویی بهار بغضی دارد
که اینگونه با رعد و برق در هم می شکند
بهار غر می زند
به همه چیز و همه کس
به زمستان که چرا احساس معشوقش را منجمد کرد
و خاطرات آنها را زیر خروارها برف پنهان کرد و به فراموشی کشاند
به پاییز که چرا چهره ی معشوقش را تغییر داد
که چرا او را خشک و بی احساس کرد
و حتی به تابستان
که اصلا چرا با گرمی به او و عشقش حرارت داد
که چرا انقدر بهار را وابسته کرد و خاطراتش را بیشتر
و سرانجام…
بهار بغضش می ترکد
بهار می گرید
و تمام عقده هایش خالی می شود
بهار می بارد
و دوباره عشق می ورزد و طراوت می بخشد
و سبز می کند و شادی می آورد
و دوباره همان قصه ی همیشگی
فقط خدا میداند اینبار چه کسی دل بهار را میشکند
احسان نصری
پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویش تر
دوست تر از آن که بگویم چه قدر
بیش تر از بیش تر از بیش تر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش تر
هیچ نریزد بجز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیش تر
قیصر امین پور
اي عشق، اي ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشناي همه عاشقانه ها
اي معني جمال به هر صورتي كه هست
مضمون و محتواي تمام ترانه ها
با هر نسيم، دست تكان مي دهد گلي
هر نامه اي ز نام تو دارد نشانه ها
هر كس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شكوفه، خوشه گندم به دانه ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگِ كرانه ها
باران قصيده اي است تر و تازه و روان
آتش ترانه اي به زبان زبانه ها
اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بي كرانه ها
كوچه به كوچه سر زده ام كو به كوي تو
چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها
يك لحظه از نگاه تو كافي است تا دلم
سودا كند دمي به همه جاودانه ها…
قیصر امین پور
گفت: احوال ات چطور است؟
گفتم اش: عالی است
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیز مغول!
قیصر امین پور
باز
ای الهه ناز
صدای تو مرا دوباره برد
به کوچه های تنگ پا برهنگی
به عصمت گناه کودکانگی
به عطر خیس کاهگل
به پشت بام های صبح زود
در هوای بی قراری بهار
به خوابهای خوب دور
به غربت غریب کوچه های خاکی صبور
به کرکهای خط سبز
بر لب کبود رود
به بوی لحظه های هر چه بود یا نبود
به نوجوانی نجیب جوشش غرور
روی گونه های بی گناهی بلوغ
به لحظه نگاه ناگهانگی
با آن نگاه ناتمام
به آن سلام خیس ترسخورده
زیر دانه های ریز ریز ابتدای دی
به بوی لحظه های هرکجای کی!
به سایه های ساکت خنک
به صخره های سبز در شکاف آفتابگیر کوه
به هرم آفتاب تفته ای
که بی گدار
با تمام تشنگی
به آب می زنیم
به عصرهای جمعه ای
که با دوچرخه های لاغر بلند
تمام اضطراب شنبه های جبر را
رکاب می زنیم
به بوی لحظه های بی بهانگی
که دل به گریه ها و خنده های بی حساب می زنیم
به “آی روزگار…” های حسرت دروغکی
غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی وفا
به جور کردن سه چار بیت سوزناک زورکی
به رفت و آمد مدام بادها و یادها
سوار قایقی رها
به موج موج انتهای بی کرانگی
دوار گردش نوار…
مرور صحفه ی سفید خاطرات خیس…
صدا تمام شد!
سرم به صخره ی سکوت خورد
آه بی ترانگی
قیصر امین پور
در اين دنيای دَرَندَشت
هر چيزی به نحوی بالاخره زندگی میکند
باران که بيايد
بيد هم دشمنیهای خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد..!
سید علی صالحی
اشتباه میکنند بعضیها
که اشتباه نمیکنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دريا میرسند
بعضی هم به دريا نمیرسند.
رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد
سید علی صالحی
پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است
شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است
در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن
این قضاوت انتقام از بی گناهی دیگر است
روزگاری دل سپردن ها دلیل عشق بود
اینک اما دل بریدن ها گواهی دیگر است
درد دل کردن برای چشم ظاهربین خطاست
آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است…
فاضل نظری
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
فاضل نظری
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولی
با همان یک لحظه عمری بیقرارم کرده ای …..
سلام سارا عزیز
خیلی شعرهایی که میگذاری زیبا و دلنشین است! اگر به مدیران کافه برنخورد باید بگم وقتی میام اینجا اول دنبال کامنتهای زیبای تو هستم!
زیبا، عالی، محشر
متشکرم
سلام مهربان جان ممنونم عزیزم منم از شعرهایی که شما میذاری لذت میبرم واقعا:flr
آقای کافه تنهایی!منظورم از بی ربط ترین شعر این بود که با موضوع این پست مرتبط نبوده وگرنه شعر آقای ذوالقدر و شاهبداغی خیلی خیلی زیبا بود اما الان که فکر کردم گفتم شاید به این دو بزرگوار بی احترامی بشه و سوء تفاهم بشه خدایی نکرده پس لطفا این کامنت بالا رو که گفتم جایزه بی ربط ترین شعر رو به من میدن تایید و منتشر نکنید
ممنون از شما.
سلام
ok
پاینده باشید
ممنون O-O اصلا کسی متوجه نشد چی نوشته بودم نه؟ :-D :-P
چقد من زیر پوستی عمل کردم :)
هااااااااااااا.چه خبــــــــــــــــــــره باااااااااش به من نمیگین!!!!!!!!! منم قرار بود طی روزهای اینده از چیزی مطلعتون کنم منصرف شدم خودم تنهایی پیش میرم اونوقت نگین گلی نگفت خیلی نامرده وبده فلان وبهمان :-D شاید کافه چی بدونه ولی شماها رو نمیدونم پس تا اون روزا من چفت دهنمو وا نمیکنم :-D
گلبهار جون منکه همون بالا خودمو لو دادم خیلی تابلوام :-D حالا تو بگو از چی میخواستی مطلعمون کنی؟من تا چند روز آینده از فضولی میمیرم :D بگوووووووووو دییییییییگه
کافه چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرااااااااااااااااااااااااااااا کلیدو میخوریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟ شگفتاااااااااااااااااااااا ..سارایی اگه بگم که لو میره اگه نگم هم رفیق بی معرفتی میشم حالا بذا فکرکنم u)
کشتی هایم یکی یکی غرق می شوند هر روز
سر میز صبحانه
روی پل عابر
در خیابانی شلوغ
سینما
در باجه تلفن
انگار دریایی طوفانی شده این شهر
با نبودنت!
آسمان را زير و رو مي كنم
از سر خشم
ستاره هاي لوسي را كه مدام چشمك مي زنند
در سطل مي ريزم
ماه خود را پيدا نمي كنم
تو كجايي؟
رضا چايچي
ساقیا دیوانه ام کن با می و جام و سبو
لب به لب کن کاسه ام را زین سبب چیزی مگو
خواهم این دیوانگی، ما را ز حدش بگذرد
گر میسر نیست، بگذر از من و زین گفتگو
از بدِ اوضاعِ عالم جان به لب آمد مرا
چاره کن گر می توانی باده ام ده با سبو
درد بی درمان دل هر لحظه افزون می شود
بهر درمانش طبیبی حاذق و جانانه کو
بیند هر کس، می دهد ما را نشان دیگری
ترسم از اینکه نماند از برایم آبرو
راه اگر گم کرده ام، راهی نشانم ده، ببر
خواهم آمد از پی تو هر کجا من کو به کو
خواهشی دارم، دریغ از من مکن پیمانه را
مست مستم کن، اگر خواهی بمان، خواهی برو
“رضا بهرامی” (صدف)