خدایا
از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار
.نگاهی ،
یادی ،
تصویری ،
خاطره ای ،
برای هنگامی که فراموش خواهیم کرد
روزی چقدر عاشق بودیم
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر
من دلم ميخواهد خانهاي داشته باشم پر دوست،
کنج هر ديوارش دوستهايم بنشينند آرام گل بگو گل بشنو…؛
هر کسي ميخواهد وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوی گل سرخ به من هديه کند.
شرط وارد گشتن شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي ميکوبم روي آن با قلم سبز بهار
مينويسم ای يار خانهی ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد ديگر ” خانه دوست کجاست؟ ”
من اگر از عاشقانه می نویسم
نه عاشقم و نه معشوق کسی!
فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بماند…
در این ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها ،،،
فقط تمرین آدم بودن می کنم!!!
همین…
کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،
حرف هایم حرف است،
خنده هایم… خنده هایم حرف است.
کاش می دانستی،
می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.
کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،
کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،
یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند
من کمی زودتر از خیلی دیر
مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تو نترس
سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد
کاش می دانستی
چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت
در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست
تازه خواهی فهمید
مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.
تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند
چشم ها را بستند و چه با دل کردند…
وای سهراب کجایی آخر؟……زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند..
تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند, همه جا سایه ی دیوار زدند…
وای سهراب دلم را کشتند…..
نقش یک مرد
مرده در فالت
توی فنجان
مانده بر میزم
خط بکش دور
مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهره های تو در تو
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می آمد
مفت هم بوسه ام نمی ارزد
وای از این عشق های دوزاری
هی فرار از تو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری
“بخشی از متن دکلمه اتاق”
برای دانلود این دکلمه کلیک کنید.
اي به تقويم دلم از همه تكرارترين
يار را در شب ترديد خريدارترين
پای بردار که از خانه برون باید رفت
مست و آشفته به صحرای جنون باید رفت
باید از چشمه ی اشراق وضو تازه کنیم
مکتب عشق در این شهر پر آوازه کنیم
ما همانیم که عاقل به ره خانه شدیم
جامه ی عقل دریدیم و به میخانه شدیم
پس بیا در سفر صبح نمک گیر شویم
در دل شعله ور عشق به زنجیر شویم
خیز تا جلگه ی آیینه سفر باید کرد
در میان شب این قوم سحر باید کرد
دگر از رعشه شبهای جنون باکی نیست
از تب و زلزله و آتش و خون باکی نیست
جرعه ی صبر بنوشید که ره در پیش است
عود و اسپند بیارید که مه در پیش است
ره دراز است در این شب نفسی تازه کنید
شهر طوفان زده ی عشق پر آوازه کنید
“اسماعیل اسفندیاری”
تو نگاه می کنی
از پنجرۀ چشمانت
آسمان آسمان
ستاره در دلم می ریزد
تو نگاه می کنی
و زیبائی آرام و نرم
در چشم من قدم می نهد
تو نگاه می کنی
و شکوه مجللت
در ذهن من بر پا می شود
که چشم تو
دریچه ای به قلب توست
آنجا که عشق
مسکن دارد
تو نگاه می کنی
قامت موزون روح تو
در دلم قد می کشد
و چشمانت
آئینه ای می شود
از تصویر یک زن
با پیراهنی بلند
از آسمان بر تن
و کهکشانی از مهتاب
در گریبان
و تاجی از ستاره بر گیسو
لبخندی
دل انگیزتر از رنگین کمان
و صدائی
خواستنی تر از باران
تو پلک می زنی
شکوفه های زیبائی
در تو گشوده می شود
و از باغ چشمانت
عطر هزاران هزار شب بو
بر دلم می پاشد
نگاهم کن
که من …
بی چشم تو
از تمام پنجره ها بیزارم .
از جایم بلند شدم،
پنجره را باز کردم
و دیدم زندگی هم هر از گاهی زیباست !
شنیدم که کلاغ دیوارنشین حیاط
چه صدای قشنگی دارد !
فهمیدم که بیهوده به جنون مجنون می خندیدم !
فهمیدم که عشق،
آسمان روشنی دارد ….
آخرین دیدگاهها