اصلا بیا این قهوه را بگیر
بنشین کنار من
تا صبح ، از عشق
حرف بزنیم
میدانی که ؟
حرف حرف می آورد
عشق ، بوسه…!
و همیشه این گونه است که
عشق ژرفای خود را تا لحظهی جدایی در نمییابد…!
[جبران خلیل جبران]
آنقدر نیستی…
که گاهی حس می کنم
عشق را نسیه به من داده ای
بی تابم!
نقد می خواهمت…!
راه گریزی نبود
عشق آمد و جانِ مرا
در خود گرفت و خلاص!
من در تو
همچون جزیرهای خواهم زیست…!
[شیرکو بیکس – ترجمه: سید علی صالحی]
با عطر عشق می آمیزندش، نه با عطر کافور؛
همان نیمه ای که نمی شویندش، نمی آلایندش؛
نمی پوشانندش و در خاک نمی سپارندش …
دعای باران چرا ؟؟؟
دعای عشق بخوان…!!!
این روزها دلها تشنه ترند تا زمینها…
خدایـــــــــــــــــا………….
کمی عشـــــــــــــــــق ببار!
مردم شهر سیاه
خنده هاشان همه از روی ریاست
دلشان سنگ سیاست
ما در این شهر دویدیم ، دویدیم
چه سود !
خبر از عشق نبود
و تو ای مرغ مهاجر
که از این شهر گذر خواهی کرد
نکند از هوس دانه گندم
به زمین بنشینی !
آخرین دیدگاهها