عشق يعني تو _
جه باشي جه نباشي……
بودي كه بودي_
نبودي هم نبودي_
خيالي نيست_
بي تو هم صبح ميشود_
بي تو هم شب ميشود_
بي تو فقط كسي تو نميشود_
حتي اگر برابر با اصل شوي _
باز جايت هميشه خاليست ……
شهر اگر نجابت داشت
تو می ماندی
که هزار بغض به سینه ام هجرت نکند
شهر اگر میدانی به نام عشق داشت
تو با خود کوله باری از دوستت دارم
نمی بردی …
شهر اگر از تنهایی لبریز نبود
تو هزار دوست به نقاشی ات نمی کشیدی
شهر دچار کابوس شده
بعد از آن که تو رفتی…
تمام خاطرات من
پر از عشق و پر از شور است
تمام من ولی خالی
از این عشق و از این شور است
خودت را جای من بگذار
دلت می بــاره دنیا را
تمام عمـر باریدم
در این صحرای طوفان زا
کلافی پیچ در پیچم
به دستان تو می پیچم
ولی بی تو در این پیچش
گره خورده رها می شم
رها درغم
رها در تـو
رها در جام یاد تو
به مِی رو می کنم اما
به یادت می کنم مستی
به یاد چشم زیباست
به یاد آن همه مستی
تو رفتی و دلِ ژولیده ی تنها
به یادت تلـخ می خواند
بیا بغض سکـوت من
وفادارو بمان با من
بیا آرام جان من
دلی دارم ز غصه تنگ
بیا در بر بگیـر جانم
که مثل رقص عطر گل
بپیچم من در آغوشت
بیـا در من به آتش شو
بلغزان و بسوزانم
که بی تـو مرده ام در خود
ولی با تـو
پر از آواز و مستانه ام
یاد من باشد فردا دم صبح ،
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا …
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل ،
لحظه را در یابم …
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم …
یک بغل عشق از آنجا بخرم … !
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمیفهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمیدانم
نمیدانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمیفهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
میدویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد
فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود
نمیدانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد…
با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،
رختخواب خرید ولی خواب نه،
ساعت خرید ولی زمان نه،
می توان مقام خرید ولی احترام نه،
می توان کتاب خرید ولی دانش نه،
دارو خرید ولی سلامتی نه،
خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ،
می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
آموخته ام که … تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام … که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام … که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام … که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام … که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام … که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام … که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام … که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام … که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام … که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام … که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام … که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام … که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام … که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام … که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام … که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام … که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام … که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
مگه تا اونور جاده های شهر چِقَدَر راه نرفته مونده بود
مگه تو چشمای سبز پنجره گل بیتا از خدا نخونده بود
مــگــــه معجزه نبود تو دست ما
مــگــــه شب با عشق ما سحر نشد
یادته رو اسم شهرها خط زدیم
دیگه چشم هیچ غریبی تر نشد
وقت خواب یه ترانست گل بیتای قشنگ
پُرِ اشکم ، پُرِ شعرم ، منمو این دل تنگ
حالا تنهایی دوباره می زنه بارون رو دستات
پُر می شن از باور شب رنگ آبیـــِ نفسهات
حالا تا صُبحِ نگاهت انگاری یه دنیا راههـــ
هر چی راه می ری تو شب ها، باز تَهِ جاده سیاهه
تو ببند چشماتو ساده ،اون دیگه حالا تو ابراست
اون گذشته از منو تو ،تو دلش زندگی برپاست
تو باید تنها بمونی
با همون چتر شکستتـــــ
زیر بارون توی پاییز
با چشای خیس بستتـــــ
وقت خواب یه ترانست گل بیتای قشنگ
پُرِ اشکم پُرِ شعرم منمو این دل تنگ
حالا تنهایی دوباره می زنه بارون رو دستات
پُر می شن از باور شب رنگ آبیـــــِ نفسهات
[audio:http://dl.bikalamha.com/ca/Gole Bita.mp3]
من درگیر توام
درگیر یک هم آغوشی وهم انگیز
میان ظهر داغ تابستان
شبیه عشق بازی شالیزار و باد
شبیه عطر نمناک گیسوان بافته
من درگیر یک خمیازه عاشقانه ام…!
اگر عشق، عشق باشد
زمان، حرف احمقانهای است…!
[فروغ فرخزاد]
آخرین دیدگاهها