سخــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم
که دیــدم مترسکـــــ
بـه کــلاغ می گویــد:
هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن
فقـــط تنهــام نــذار!!
“به نام خوب خدا”
یک گیاه در میانه زمستان به یاد تابستان گذشته نیست،
بلکه متوجه بهاری است که از راه می رسد.
گیاه روزهایی را که گذشته است به یاد نمی آورد،
بلکه از روزهایی که در پیش است خبر می دهد.
گیاه از آمدن بهار اطمینان دارد،
و با رسیدن آن از درون خویشتن سربلند می کند.
بهار یعنی نو شدن،
یعنی دوباره شروع کردن،
یعنی کامل کردن رویایی که زمستان و تابستانش را هموار کرده اید.
بهاری که او هم از پنبه زدن های برف زمستانی
و داغ کردن های آفتاب ظهر تابستان بی خبر نیست،
اما ولع لمس شکوفه های بهار نارنج او را به صبح فروردین رسانده است.
پس آرزوهایتان را صیغل دهید …
تا برق نگاهتان همواره مملو از امید و عشق به کسانی باشد، که همه داشته های دنیا ،
جایگزین خوردن یک فنجان چای در کنارشان نمی شود.
“کافه تنهایی … “
سال نو را به شما …
و همه آنان که دوستشان دارید تبریک می گوید
و آرزوی شادی و سلامتی روز افزون برایتان دارد ….
از تو که صحبت به میان می آید
آسیب پذیر می شوم
چطور ممکن است
این انصاف نیست که تا بودی ترس نرسیدن به تو شکنجه ام می داد
حال که نیستی
جای خالیت …
ای کاش می دانستی
جای خالی رویایت را با هیچ رویایی نتوانستم بپوشانم
این دیگر چیست؟
مگر تو چه بوده ای ؟
فقط دلم می داند…
و نمی خواهد که نداند…
کاش می توانستم فرمول فراموشیت را کشف کنم
توجیهی بیاورم
دلم را غافل کنم
دلی را که آرزوی روز و شبش خوشبخت کردنت بود
و غافل از اینکه ممکن است به تو نرسد
و هیچ وقت باور نکرد
رفتنت را
هنوز هم برایت آرزوی خوشبختی دارد
و امیدوار است…
امیدوار به اینکه تویی دیگر تکرار شود
تویی دیگر ولی با اندکی تفاوت…
به قدری که بدانم رسیدن به او محال نخواهد بود
بماند …
اکنون…
کسی می داند که…
از کجا باید شروع کنم، چگونه بیابمش؟
درست است
نمی دانید …
ولی می دانید روزگار دلم را
پس…
دیگر نگویید…
همینقدر کافیست…
………………………………………………………..
ممنون که مطالبم رو تحمل می کنید…
(دلنوشته ای کوچک از کوچکترین عضو کافه تنهایی)
سلام ای خواب …
ای رویا…
سلام ای آنکه با تو عشق شد پیدا
سلام ای آشنا،
ای مه…
سلام ای مونس شبها…
مرا با خود ببر زینجا
نمی دانی که چشمانت چه با من می کند هر شب ….
نمی دانی فریب چشم های تو طلسمم می کند دیوانه می سازد نگاهم را
ولی افسوس اینجا !
فاصله صدها هزاران راه را باید بپیماید
و من تنها ندارم طاقت رفتن
نگاهم کن بشو همراه من
اینجا بی تو تنهایم ….
و می گیرم سراغ چشم هایی را که یک شب آتشی افکند در جانم ….
ولی افسوس …
این آتش زبان شعر هایم را نمی داند
نشد همراه…
ندانست این دل تنها که یک دم هم زبانی را طلب دارد
نمی داند دل تنها پری رویان دیگر را
نمی داند اگر یک دم !
شبی !
تنها !
زبانم را بداند او
من آن شب را کنم تا صبح فردا روشن از مهتاب
و فردا روز آغاز است …
بیشمارند آنهایی که نامشان آدم است
ادعایشان آدمیت
کلامشان انسانیت
رفتارشان صمیمیت
حال
من دنبال یکی میگردم که
نه آدم باشد
نه انسان
نه دوست و رفیق صمیمی
تنها صاف باشد و صادق
پشت سایه اش خنجری نباشد برای دریدن…
هیچ نگوید
فقط همان باشد که سایه اش میگوید
حالا که قرار است از دست برویم
دل به هم دادنمان را
بیا قصه ای کنیم
پر از جراحت های کاری عاشقانه .
یا آبی که از سرمان می گذرد را
قایق نسازیم و
دلی را که دارد از راه به در می شود
مرشد نباشیم !
بیا
بی هیچ شرط و تدبیری
تنها تا می توانیم عاشق شویم
اگر روزی داستانم را نقل کردی بگو :
بی کس بود
اما کسی رو بی کس نکرد.
تنها بود
اما کسی رو تنها نذاشت.
دل شکسته بود
اما دل کسی رو نشکست.
از غصه فراری بود
اما وجودش پر از غصه بود.
درد داشت
اما مرهم درد من بود.
عاشقم بود
اما من او را دوست نداشتم.
وقتی فهمید ساده ناراحت شد
اما می دانم …
آرام قدم بردار !
نه که فکر کنی دل نگران چینی نازک تنهایی ام باشم نه!
زمین پر از خاطره های شکسته است …
آینه ای که ذره ذره اش را کنار تو ساختم !
تو در خوابی و باران دارد اینجا مرا می شوید
زمین به طالع باران است و من
بی کفن تر از هر ترانه ی خاموش
ممنوع و پر تپش ایستاده ام
و از دور …
نگاهت می کنم
تنها …. نگاهت می کنم
مهم نیست که مرا
از ملاقات ماه و گفت و گوی باران
بازداشته اند.
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد …
آخرین دیدگاهها