آنقدر نیستی…
که گاهی حس می کنم
عشق را نسیه به من داده ای
بی تابم!
نقد می خواهمت…!
چه چیزی مجلل تر از یک کاناپه،
یک کتاب و یک فنجان قهوه در کره زمین است…؟
[آنتونی ترولوپ]
تو که نیستی
من به عکس هایت می نگرم
این همان تنفسِ مصنوعی است…!
زندگی چیدن سیبی است که باید چید و رفت
زندگی تکرار پاییز است باید دید و رفت…!
برای چراغ همسایه هم نور آرزو کن
بی شک اطراف تو هم بیشتر روشن میشود…!
چه خوش خیال بودم که همیشه فکر میکردم
در قلب تو محکومم به حبس ابد…
به یکباره جا خوردم وقتی زندانبان بر سرم فریاد زد:
هی…. تو… آزادی…
و صدای گام های “غریبه ای”که به سلول من می آمد…!
هـديـه ام از تـولــد .. گريـه بـود
خنـديدن را تو به من آمـوختـــی
سنگ بوده ام .. تو كوهم كردی
برفــــ بوده ام .. تو آبــــم كردی
آب می شدم .. تو خانه دريا را نشانم دادی
“می دانســـتم گريـه چيســــت
خنديدن را تو به من هديه كردی …!
[شمس لنگرودی]
نوازشم کن…
نترس…
تنهایی واگیر ندارد…!
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه دُرودی نه پیامی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گُشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی
[فروغ فرخزاد]
درخت خشک شده بود.
مرد لامپ های مات را به شاخه های درخت آویخت و روشن کرد,
اما غیر از خودش هیچ یک از افراد خانه خوشحال نشدند.
جای خالی به ها بیشتر به چشم می خورد…!
[رسول یونان – کتاب بخشکی شانس]
آخرین دیدگاهها