چه خوش خیال بودم که همیشه فکر میکردم
در قلب تو محکومم به حبس ابد…
به یکباره جا خوردم وقتی زندانبان بر سرم فریاد زد:
هی…. تو… آزادی…
و صدای گام های “غریبه ای”که به سلول من می آمد…!
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
دوست دآشتن ِ تـو
زیبآ تَریـن گُلی است کـه خُدآ آفَریده
گفته بودَم ؟!
عباس معروفي
مردی پشت میله های زندان میخندید …………..به اسارت من یا به آزادی خودش نمیدانم راستی اسارت کدام سوی میله هاست؟؟؟
تعداد دقیق مژه هایت را می دانم آنقدر متعجب نگاه نکن………………………………….
.
.
.
.
مگر زندانی کاری جز شماردن میله های زندانش دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی زیبا….