چه خوش خیال بودم... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

چه خوش خیال بودم…

what-catches-my-fancy

چه خوش خیال بودم که همیشه فکر میکردم
در قلب تو محکومم به حبس ابد…
به یکباره جا خوردم وقتی زندانبان بر سرم فریاد زد:
هی…. تو… آزادی…
و صدای گام های “غریبه ای”که به سلول من می آمد…!

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 1182
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • هليا :

    دوست دآشتن ِ تـو

    زیبآ تَریـن گُلی است کـه خُدآ آفَریده

    گفته بودَم ؟!

    عباس معروفي

  • mitra :

    مردی پشت میله های زندان میخندید …………..به اسارت من یا به آزادی خودش نمیدانم راستی اسارت کدام سوی میله هاست؟؟؟

  • هانا :

    تعداد دقیق مژه هایت را می دانم آنقدر متعجب نگاه نکن………………………………….
    .
    .
    .
    .
    مگر زندانی کاری جز شماردن میله های زندانش دارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  • sam :

    خیلی زیبا….


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید