نه از فلسفه کلامي مي دانم
و نه منطق مي گنجد در کلام من
بي استدلال دوستت دارم . . .
وه که “دوست داشتن” چه کلام کاملي است
و من چقدر
دلم تنگ ِ دوست داشتن است
يادم مي آيد گفته بودي
ساده و کوتاه نويسي را دوست داري
تقديم به تو ساده و کوتاه تنها همين ۲ کلمه :
برگـــــــرد ……..
دلتنــــــــگم …….
اين روزها شبيه طبيعت شده ام
مثل کوه پاي تو ايستاده ام…
مثل رود دائما به سمتت روانه ام…
مثل باد در هواي کوي تو مي گردم…
مثل دريا بي قرار ساحل نگاهت مي شوم…
مثل جنگل پيچک احساسم به روي درخت عشقت جوانه ميزند
به آرزوهاي کوچک از دست رفته ات
و ترانه هاي ساده از ياد رفته ام
سوگند
که من هنوز
همان کودک دلواپسي هستم که روز و شب
پشت آن پنجره ي بسته ي سبز
رخساره ي جذاب تو را از دور ميديدم
و عذابم ميداد
بغض کمرنگي که در ني ني شيرين نگاهت
جا نداشت
غم تو
شعرمن
و هنوزي که در افسانه ي تو
غرق است دلم
شاعر از کوچه مهتاب گذر کرد
ليک شعري نسرود
نه که معشوق نداشت،
نه که سرگشته نبود،
سالها بود دگر کوچه مهتاب خيابان شده بود.
در همين نزديکي ، کوچه باغي زيباست ، که در آن خاطره هايم پيداست
آسمانش آبي است ، جوي آبي جاريست و شقايق که در آن آفتابي است
من و تو ، کودک و دلبسته به هم ، دست ها بسته به هم ، چشم ها بسته به غم ،
غنچه اي مي خندد ، شاخه اي مي رقصد ، و زمان از گذر ثانيه ها جا مي ماند ..
لحظه هايي زيباست ، خاطره يا روياست ،
هرچه هست در نظر من يکتاست
قاب يک خاطره در آن پيداست ..
اين روزها که مي گذرد
ريشه هاي تو در من عميق تر مي شود!!
آنقدر اشک به پاي تمناي تو ريخته ام
که محال است بتواني
پا بيرون بکشي از خاک خيس من…!!
آن چنان که تو مرا گرفتار مي کني
من نيز تمام تو را
در کام مي کشم…!!
مرا از تو
تو را از من
گريزي نيست!!!!!?
تو را به جاي همه روزگاراني که نمي زيستم دوست دارم
براي خاطر عطر نان گرم
و برفي که آب ميشود
و براي نخستين گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نميدارم دوست ميدارم
بي تو جز گسترهيي بيکرانه نميبينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آيينهي خويش گذشتن نتوانستم
ميبايست تا زندگي را لغت به لغت فرا گيرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از يادش ميبرند.
تو را دوست ميدارم براي خاطر فرزانهگيات که از آن من نيست
به رغم همه آن چيزها که جز وهمي نيست دوست دارم
براي خاطر اين قلب جاوداني که بازش نميدارم
ميانديشي که تو ترديدي اما تو تنها دليلي
تو خورشيدي رخشاني هستي که بر من ميتابي
هنگامي که به خويش مغرورم؟
سپيده که سر بزند
در اين بيشهزار خزان زده شايد گلي برويد
شبيه آنچه در بهار بوئيديم
پس به نام زندگي
هرگز نگو هرگز…؟
گاهي سخت مي شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داري و نمي خواهد
دوستش داري و نمي آيد
دوستش داري و سهم تو از بودنش
فقط تصويري است رويايي در سرزمين خيالت
دوستش داري و سهم تو
از اين همه ، تنهايي است …
باران مي بارد …
چترم مي لنگد
فکر داشتنت بر روي صورتم مي ماسد
و تو فصل هاست که چترت بسته است
باران مي بارد …
زير سقف آسمان
من مي مانم و …
صداي قدم هاي تو
و روز هاي بي خاطره …!!!
آخرین دیدگاهها