جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست…
عاشقم من،عاشقم من،عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم.
راست گویند این که من دیوا نه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من…
نیما یوشیج
نگاهت که میکنم
چیزی مرا از نداشتن ها جدا میکند
قفل های این روزهاباز می شوند
در تو که می میرم
جاودانگی،ترانه ی مرغان خوشخوان روزگارم میشود
چه خوش اتفاقیست
با تو بودن
عاشقانه که صدایم می کنی
نامم دل انگیز ترین آوای دنیا را به خود میگیرد…
هرگاه که یادت در آغوش لحظه هایم به رقص در می آید
قلبم با لهجه ی شیرین سکوت،فقط تو را می خواند
تو را می خواهم با تمام قلب و روحم
تو را که از من با من مهربان تری
تو را که در چارچوب نکاهت مهربانی قاب شده است
و با هر لبخندت،هزاران پروانه ی شوق در دلم به پرواز در می آیند…
شور عشقت به دل افتاد چنان مست شدم
که زخود قطع نمودم، به تو پیوست شدم
آتش عشق تو در دل شرری زد که سحر
سوختم، خاک شدم، یکسره از دست شدم
نیست از من اثری هرچه بگردم چکنم؟
لیک در کوی تو چون نیست شدم هست شدم
سر نهادم به کفت پای بر افلاک زدم
مهر گشتم چو تو را ذره شدم، پست شدم
با تو بی پرده بگویم که گرفتار توام
بی جهت نیست که آزاده و سرمست شدم
گاه نمیفهمم چطور ممکن است کسی غیر از من بتواند و یا بخود حق بدهد که او را دوست داشته باشد جایی که تنها منم من که از صمیم جان و سراپا دلبسته او هستم و جز او نه چیزی را میشناسم و نه سراغ دارم و نه دارم!
رنج های ورتر جوان
من دلم می خواهد…
بنشینم روی پر های خیال،بروم آن بالا
تا به خوش رنگ ترین آبی دنیا برسم…
و در گوش نسیم فاش کنم…
راز زیبایی چشمان تو را…
من دلم میخواهد تو کنارم باشی…
در زمانی که برایت غزلی می سازم…
و ببینی آخرین بیت مرا…
آخرین بیت من از آمدنت می گوید…
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست…
عاشقم من،عاشقم من،عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم.
راست گویند این که من دیوا نه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من…
نیما یوشیج
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ
ﺍﺯ ﻏﻢ ﺭﺳﻮﺍ ﺷﺪﻥ، ﺳﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺩﺳﺖ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻨﺪ ﺯﺭﯾﻦ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﻢ، ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ
ﮐﺎﯾﻦ ﺳﯿﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻮﯼ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﻓﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺳﯿﻨﻪ ﭘﺮ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﯼ ﺧﻨﺪﺍﻧﻢ ﺑﺒﯿﻦ
ﺯﯾﺮ ﭼﺘﺮ ﻧﺴﺘﺮﻥ، ﺁﺗﺶ، ﻓﺮﻭﺯﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺩﯾﺪﻩ ﺑﺮ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻧﻬﻢ ﺗﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺳﺮ ﻋﺸﻖ
ﺍﯾﻦ ﺣﺒﺎﺏ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺳﺮﭘﻮﺵ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻣﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺘﯽ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ
ﺗﺎ ﭼﻪ ﻣﺴﺘﻮﺭﯼ ﻣﻦ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ
ﻧﻌﻤﺖ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﺭﺍ، ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﮐﻔﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺍﯼ ﺷﮕﺮﻑ ﺍﯼ ﺷﮕﺮﻑ ، ﺍﯼ ﭘﺮﺷﻮﺭ ، ﺍﯼ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻋﺸﻖ!
ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﻗﻄﺮﻩ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺗﺎ ﭼﺮﺍﻏﺎﻧﯽ ﮐﻨﻢ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺭﺍ، ﻫﺮ ﺷﺎﻣﮕﺎﻩ
ﺍﺷﮏ ﺷﻮﻗﯽ، ﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﻮ، ﺁﻭﯾﺰ ﻣﮋﮔﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺯﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻬﺮﺑﺎﺋﯽ، ﭼﺎﺭﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﮕﻮ! ﺁﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﺁﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
“شاعره: ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺑﻬﺒﻬﺎﻧﯽ”
من برای تو مینویسم !
برای تو که تنهایی هایم پر از یاد توست ،
برای تویی که قلبم منزلگه عشق توست !
برای تویی که احساسم از وجود نازنین توست .
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد !
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو
دوخته شده است….
برای تویی که هر لحظه دوریت
برایم مثل یک قرن است ……
برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه ی من است !
امشب دلم بی شمار گرفته است …برای تو !!!
برای مهربانی های تو . برای گرمی صدای تو …..
نمیدانم چرا خدا با من چنین کرد ؟؟؟
شنیده ام هر که را بیشتر دوست میداردش
بیشتر می آزاردش …
مگر خدا چقدر مرا دوست دارد ؟؟؟؟!!!
تو را گریزی نیست از او
مرا گریزی نیست از یاد تو!
تو بر بلندای قله ی زیستن ایستاده ای
من در اعماق سیاهچال خاموش و بی بنیان
تو در اندیشه ی پیوند دستهایش
دست شادی ات را به حریر آسمان می سایی و لبخند
من و اندوه
در پست ترین نقطه ی خاموش جهان…گریان!
قسمت هایی از شعر زیبای راضیه شمس الواعظین
نگاهت که میکنم
چیزی مرا از نداشتن ها جدا میکند
قفل های این روزهاباز می شوند
در تو که می میرم
جاودانگی،ترانه ی مرغان خوشخوان روزگارم میشود
چه خوش اتفاقیست
با تو بودن
عاشقانه که صدایم می کنی
نامم دل انگیز ترین آوای دنیا را به خود میگیرد…
هرگاه که یادت در آغوش لحظه هایم به رقص در می آید
قلبم با لهجه ی شیرین سکوت،فقط تو را می خواند
تو را می خواهم با تمام قلب و روحم
تو را که از من با من مهربان تری
تو را که در چارچوب نکاهت مهربانی قاب شده است
و با هر لبخندت،هزاران پروانه ی شوق در دلم به پرواز در می آیند…
شبیه مسلخ خونین اعدامم
پر از تشویش خاطر
اضطراب کال بی پایان
به روی شاخه ی تردیدهای خشک بی حاصل…
نگاه خیره ام ماسیده بر تصویر دردآلود یک انسان
که با اجبار سوی سایه ی تقدیر می لنگد
و می غرد درون خندق دل بی صدا اما…
گریزی نیست انگاری…
زمین ذات من این روزها خونین ترین محصول را دارد
خلاف میل آدم ها…
خلاف میل آدم ها…
شور عشقت به دل افتاد چنان مست شدم
که زخود قطع نمودم، به تو پیوست شدم
آتش عشق تو در دل شرری زد که سحر
سوختم، خاک شدم، یکسره از دست شدم
نیست از من اثری هرچه بگردم چکنم؟
لیک در کوی تو چون نیست شدم هست شدم
سر نهادم به کفت پای بر افلاک زدم
مهر گشتم چو تو را ذره شدم، پست شدم
با تو بی پرده بگویم که گرفتار توام
بی جهت نیست که آزاده و سرمست شدم
من گرفتار توأم، تو پی دلدار دگر
من خراب رخ تو، تو پی یک یار دگر
میکنم هر نفسی یاد تو و روی مهت
وی که نتوانم ببینم، زلف تو بار دگر
نازنینا من به مژگانت آرزوها بسته ام
رمل و اسطرلاب ها من بر نگاهت بسته ام
من دخیل آن لب لعل و خم ابروی تو
جان به قربانت بیا، جان ها به راهت بسته ام
یعنی می شود روزی برسد که بیایی مرا در آغوش بگیری
بخواهم از تو گله کنم
تو بگویی
هیس…
همه ی کابوس ها تمام شد…
گاه نمیفهمم چطور ممکن است کسی غیر از من بتواند و یا بخود حق بدهد که او را دوست داشته باشد جایی که تنها منم من که از صمیم جان و سراپا دلبسته او هستم و جز او نه چیزی را میشناسم و نه سراغ دارم و نه دارم!
رنج های ورتر جوان
من دلم می خواهد…
بنشینم روی پر های خیال،بروم آن بالا
تا به خوش رنگ ترین آبی دنیا برسم…
و در گوش نسیم فاش کنم…
راز زیبایی چشمان تو را…
من دلم میخواهد تو کنارم باشی…
در زمانی که برایت غزلی می سازم…
و ببینی آخرین بیت مرا…
آخرین بیت من از آمدنت می گوید…