هنوزي که در افسانه ي تو - کافه تنهایی

کافه تنهایی

هنوزي که در افسانه ي تو

عاشقانه
به آرزوهاي کوچک از دست رفته ات
و ترانه هاي ساده از ياد رفته ام
سوگند

که من هنوز
همان کودک دلواپسي هستم که روز و شب
پشت آن پنجره ي بسته ي سبز
رخساره ي جذاب تو را از دور ميديدم

و عذابم ميداد
بغض کمرنگي که در ني ني شيرين نگاهت
جا نداشت

غم تو
شعرمن
و هنوزي که در افسانه ي تو
غرق است دلم

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 1161
برچسب ها : , ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    چقد زیبا و دلنشین بود ادم گریه ش مبگیره ممنون کافه چی..

  • Dead Heart :

    دلگیرم…
    از فردا…
    از تمام روزهایی…
    که با نبودن تو آغاز میشود…
    چقدر باید بگذرد؟…
    تا من…
    در مرور خاطراتم…
    وقتی از کنار تو رد میشوم…
    تنم نلرزد…
    بغضم نگیرد…

  • Dead Heart :

    معجزه‌ ها با باد رفته‌اند…
    و چشمانی که چشم مرا گرفت…
    همیشه در حاشیۀ آینه جا ماند…
    و پشت پنجره چقدر نیامد…
    آن ‌که قرار بود…

  • فرشته :

    درونــــمـــــ غوغاست “…

    ســــادهـــــ ِ میشکنــــمـــــ با یک تلنــــگر ِ کوچک … اینــــگونهـــــ ِ نــــبودمـــــ …

    ” امـــــا چنــــد وقتےســــت اینــــگونــــهـــــ ِ شدمـــــ ”

    بخدا خودممـــــ نمے دونــــمـــــ چمـــــ شدهـــــ …

  • فرشته :

    انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
    این قدر که خالی شده بعد از ” تو ” جهانم . . . !می دانم !
    آخر یک روز . . .
    خسته می شود از نیامدنش !
    شوخی که نیست !
    مگر آدم . . .
    چقدر می تواند نیاید !

  • فرشته :

    _ چرا آدما گریه میکنن ؟ تو نمیدونی ؟ تو هیچوقت گریه نکردی ؟
    _ فقط یه بار خیلی وقت پیش . وقتی که اونا ولت کردن رفتن ؟ مردم به دلالیل مختلفی گریه میکنن وقتی کسی میمیره ، وقتی تنها میشن ، وقتی که دیگه تحمل ندارن …>
    _ تحمل چیو ؟>
    تحمل زندگی کردنو ، وقتی که درد میکشن …>
    _ میشه بر درد غلبه کرد ؟>
    یه بار مارتین دندون درد داشت اتو رو زد به برق و صبر کرد ، بعد اونو گذاشت روی شونش و دندون دردشو فراموش کرد

    دیالوگی از فیلمی کوتاه درباره عشق-کریستوف کیشلوفسکی

  • erfan :

    ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﻐﺾِ ﻣﻦِ ﺗﺐ ﺯﺩﻩ ﮐﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ
    ﺩﯾﺪﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ !
    .
    ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎﻥ ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎﻝ ﺩﻩ ﻣﺎﺳﺖ
    ﻗﺒﻠﻪ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻣﺎﻥ ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ
    .
    ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮﺳﺖ، ﻣﺮﺍ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺰﻥ
    بﻮﺳﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺸﻪ ﺣﻼﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ !
    .
    ﻣﺎ ﺩﻭ ﺭﯾﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻭﺻﻞ ﺷﺪﻥ
    ﻓﺼﻞ ﮔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﯽ ، ﻓﺼﻞ ﻭﺻﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ !
    .
    ﻣﺎﻩ ﻣﻦ ! ﻋﮑﺲ ﺗﻮ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﺷﺪﻩ
    ﻋﯿﺐ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ …!ﺑﺒﯿﻦ ! ﭼﺸﻤﻪ ﺯﻻﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ !
    .
    ﺩﺍﻡ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ، ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ؟!
    ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ
    .
    ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ
    ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﺑﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ ﭼﺎﺭ
    .
    ﻓﺼﻞی ﺍﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﺗﻮﺳﺖ
    ﻟﻌﻦ ﻭ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ… :flr :cry:

  • Alireza :

    حرمت نگه دار دلم

    گلم

    که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

    میراث من!

    نه به قید قرعه

    نه به حکم عرف

    یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

    به نام تو

    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

    کتیبه خوان قبایل دور

    این,این سرگذشت کودکی است

    که به سرانگشت پا

    هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است

    هرشب گرسنه می خوابید

    چند و چرا نمیشناخت دلش

    گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

    پس گریه کن مرا به طراوت

    به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

    و آوار میخواند ریاضیات را

    در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

    دودوتا چارتا چارچارتا…

    در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

    با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت

    با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

    آری دلم

    گلم

    این اشکها خون بهای عمر رفته من است

    دلم گلم

    این اشکها خون بهای عمر رفته من است

    میراث من

    حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

    تا بدانم و بدانم و بدانم

    به وار

    وانهادم مهر مادریم را

    گهواره ام را به تمامی

    و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم

    و کبوترانم را از یاد بردم

    و می رفتم و می رفتم و میرفتم

    تا بدانم و بدانم و بدانم

    از صفحه ای به صفحه ای

    از چهره ای به چهره ای

    از روزی به روزی

    از شهری به شهری

    زیر آسمان وطنی که در آن فقط

    مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

    سند زده ام یک جا

    همه را به حرمت چشمان تو

    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

    که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

    تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

    بر این مقصود بی مقصد

    از کلامی به کلامی

    و یکی یکی مردم

    بر این مقصود بی مقصد

    کفایت میکرد مرا حرمت آویشن

    مرا مهتاب

    مرا لبخند

    و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟

    پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای

    که آویشن را میسرود

    مسیح به جُلجُتا بر صلیب نمی شد!

    و تیر باران نمی شد لورکا

    در گرانادا

    در شب های سبز کاجها و مهتاب

    آری یکی یکی مُردم به بیداری

    از صفحه ای به صفحه ای

    تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود

    پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ

    به ته رودخانه همراه با ویرجینیا وُولف

    تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

    حرمت نگه دار دلم گلم

    دلم

    اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.

    داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین

    نه , نه

    به کفر من نترس

    نترس کافر نمی شوم هرگز

    زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم

    انسان و بی تضاد؟!

    خمره های منقوش در حجره های میراث

    عرفان لایت با طعم نعنا

    شک دارم به ترانه ای که

    زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!

    پس ادامه میدهم

    سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود

    با این همه

    تو گوئی اگر نمی بود

    جهان قادر به حفظ تعادل نبود

    چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..

    نگاهش کن

    چون آن کلاغ

    چون آن خانه

    چون آن سایه

    ما گلچین تقدیر و تصادفیم

    استوای بود و نبود

    به روزگار طوفان موج و نور و رنگ

    در اشکال گرفتار آمدم

    مستطیل های جادو

    مربع های جادو

    من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام

    دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام

    عرفات در استادیوم فوتبال

    در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم

    در همین پنجره گله به چرا بردم

    پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن

    سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر

    زلف به چپ و راست خواباندم

    تا دل ببرم از دختر عمویم

    از دیوار راست بالا رفتم

    به معجزه کودکی

    با قورباغه ای در جیبم

    حراج کردم همه رازهایم را یک جا

    دلقک شدم با دماغ پینوکیو

    و بوتهّ گونی به جای موهایم

    آری گلم

    دلم

    حرمت نگه دار

    که این اشکها خون بهای عمر رفته من است

    سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

    و همیشه گریه می کرد

    بی مجال اندیشه به بغض های خود

    تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!

    و به کدام مرام بمیرد

    آری گلم

    دلم

    ورق بزن مرا

    و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند

    با سلام

    و عطر آویشن..

  • فرشته :

    سلام .
    خواهش می کنم کافه عزیز.
    کامنت شما هم خیلی زیبا بود حرف دل من بود.

    :flr :flr :flr :flr :flr

  • نادیا :

    کنار تو تنهاتر شده ام ،
    از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده تر شده است .
    از من تا من ، تو گسترده ای .
    با تو برخوردم ، به راز پیوستم .
    از تو به راه افتادم ، به جلوه ی رنج رسیدم .
    و با این همه ای شفاف !
    و با این همه ای شگرف !
    مرا راهی از تو به در نیست .
    زمین باران را صدا می زند ، من تو را .
    پیکرت را زنجیری ِ دستانم می سازم ، تا زمان را زندانی کنم .
    باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد.
    چلچله می چرخد .
    گردش ماهی آب را می شیارد .
    فواره می جهد : لحظه ی من پر می شود .
    ” زنده یاد سهراب سپهری “

  • نادیا :

    عشق آدم را به جاهای ناشناخته می برد
    مثلا
    به ایستگاه های متروک
    به خلوت زنگ زده ی واگن ها
    به شهری که فقط آن را در خواب دیده …
    وقتی عاشق شدی
    ادامه ی این شعر را تو خواهی نوشت …
    ” رسول یونان “

  • نادیا :

    بزرگي در تولد يك سالگي پسرش نوشت:
    پسرم يك بهار ، يك تابستان ، يك پاييز و يك زمستان را ديدي
    زين پس همه چيز جهان تكراريست
    جز محبت و مهرباني…

  • ﺧﺪﺍﯾﺎ …ﺩﺭﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﺴﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪﺑﺮﺍﻳﻢ ﺩﻋﺎﮐﻦ …ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﺪ.ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ….ﺩﺧﻞ ﻭ ﺧﺮﺟﺶ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪ …ﺻﺒﺮﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ….
    ﻭﻟﻲ ﺩﺭﺩﻫﺎﻳﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !!ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ !! ﮐﺎﺵ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺴﺘﻲ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ
    ﺍﺳﺖ ،ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺟﻤﻠﻪ :
    ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ …

  • Alireza :

    ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ….
    ﻋﻄﺮﻫﺎ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ !
    ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﻮﯾﯽ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ:
    ﮔﺮﻡ
    ﺳﺮد
    ﺷﯿﺮﯾﻦ
    ﺗﻠﺦ !
    ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﺩﻭﺭ ﮐﻪ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻮﯾﺶ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭﺗﺮ
    ﺍﺳﺖ
    ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ !
    ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯼ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽﺗﺮﻧﺪ !
    ﮔﻮﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻟﻄﻒ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ…

  • Dead Heart :

    در کجای این فضای تنگ بی آواز…
    من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟…
    شهر را گویی نفس در سینه پنهان است…
    شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد…
    آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است…
    روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست…
    آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است…
    بال پرواز زمان بسته است…
    هر صدائی را ، زبان بسته است…
    زندگی سر در گریبان است…
    ای قناریهای شیرین کار…
    آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار…
    ای خروشان موجهای مست…
    آفتاب قصه هاتان گرم…
    چشمه آوازتان تا جاودان جوشان…
    شعر من میمیرد و هنگام مرگش نیست…
    زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست…
    ای تپش های دل بی تاب من…
    ای سرود بیگناهی ها…
    ای تمناهای سرکش…
    ای غریو تشنگی ها…
    در کجای این ملال آباد…
    من سرودم را کنم فریاد؟…
    در کجای این فضای تنگ بی آواز…
    من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟…
    (فریدون مشیری)


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید