من زبان ایمـــا و اشـاره نمی دانــم ..!
بایــد تمــام قــد
روبــرویـــم بایستــی و بگویــی
دوســـــتـــــــــــــــت دارم…
یاد من باشد فردا دم صبح ،
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا …
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل ،
لحظه را دریابم …
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم ، عرضه کنم …
یک بغل عشق از آنجا بخرم …!
کجای این دنیا
پشت کدامین پنجره
می توان ایستاد و به تو فکر نکرد!؟
آرزوی تو
دست هایم را بسته است
و عشق ،
مرا به برده ای بدل کرده است
برده ای خود خواسته
رام و سر به راه و خاموش
در دست های تو
برده ای که هرگز
آزادی تلخ خود را نمی خواهد
“روفینو”
تا تو رفتی همه گفتند
از دل برود هر آنکه از دیده برفت و به ناباوری و غصه من خندیدن
آه ای رفته سفر که دگر باز نخواهی برگشت
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی ست
و بدانی که….
از دل نرود هر انکه از دیده برفت…
همین لحظه
آرامم
برای دقایقی نا معلوم!
بی فاصله
بی حرف
نت سکوت را اجرا می کنم
میدانم این تنها چیزیست که تو نیز می شنوی
گوش کن ….
پنجره را باز کن
و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر …
خوشبختانه
باران ارث پدر هیچکس نیست!
“حسین پناهی “
حالا که آمده ای
تازه میفهمم
احساس آن دهقان پیر و
مزه ی دعای باران را…
وقتی قرار باشد من بی قرار تو باشم
و تو تنها قرار زندگیم
از هر چه قرار غیر تو باشد
“خواهم گذشت….!”
آخرین دیدگاهها