آرزوی تو
دست هایم را بسته است
و عشق ،
مرا به برده ای بدل کرده است
برده ای خود خواسته
رام و سر به راه و خاموش
در دست های تو
برده ای که هرگز
آزادی تلخ خود را نمی خواهد
چرا به یاد نمی آورم؟! من آدمی را دوست می داشتم.
ستاره و ارغوان را دوست می داشتم.
شکوفه و سیگار و خیابان را دوست می داشتم.
گردهمائی گمان های کودکانه را دوست می داشتم.
نامه ها ، ترانه ها وغروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم.
آواز و انار و آهو را دوست می داشتم.
من نمی دانم، من همه چی را دوست می داشتم …
چرا به یاد نمی آورم؟! گفتم از کنار پنجره،
از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه می لرزد،
از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار می آیم.
گفتم کنار می آیم، اما نه با هر کسی،
اما کنار ترا دوست می دارم،
اما دوست داشتن را … دوست می دارم.
چرا به یاد نمی آورم؟ جنبش خاموش خواب های ماه،
توهم دیدار کسی در انتهای جهان،
تعبیر غزلی از حوالی حافظ،
و سؤالی ساده از کودکی یتیم، گویا اواسط زمستان بود،
که من راه خانه ای را گم کردم.
من از شمارش پله ها هنوز می ترسم.
یاد بگیر جانم!
دوست داشتن
برایِ خاطرِ چشم و ابرو نمی ماند
عشق
به احترامِ اندامِ تراشیده ی هیچکس
رویِ پاهایش نمی ایستد
فراموش نکن
برجسته ترین لباس ها
آخرسر جایش گوشه ی کمد
لا به لایِ یک دنیا
لباس هایِ خانگیِ گشاد
که تو را هم بسترِ رویاهایِ شیرینِ شبانه می کنند
جا خوش می کند
یادت نرود
دنیا دنیا لوازمِ آرایش هم که داشته باشی
با یک آب تمامش پاک می شود
و تو می مانی!
خودِ تو
که به گمانم
یادت رفته وقتی لبخند می زنی
زیباترین مخلوقِ خدا را
نشانِ دنیا می دهی
به دلت بسپار
اگر کسی آمد
که خودِ تو را
که روزهایی می رسد
که هیچ حوصله ی
آراسته بودن را هم نداری
نگاهِ خواهانش را به تو بدوزد
و بگوید:
امروز کدام یک از لبخند هایت را پوشیده ای
که اینقدر دلنشین تر شده ای ؟
خودش را بسپارد به روزگارش
تا تو بشوی
بانویِ لحظه هایش … !
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد
من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را شکست
این روزها بی دلیل بغض میکنم بخاطر هیچ
مرا هیچکس نمیتواند آنی ببیند که هستم
پس گفتن و ندیدن چه سود؟
گاهی شاعر میشوم و مستانه باد را در آغوش میکشم
و گاه از هر چه دنیاست بیزارم
میبینی دستانم بوی پونه های وحشی را میدهد که از سر راه زمانه برداشته ام
چه میشود گفت؟
گاهی باید سکوت کنی
گاه باید بیاندیشی
و من این روزها خدای سکوتم !!!
همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود
دو تار از موی او دیدم ، شبیه بید لرزیدم !
{ سیدتقی سیدی }
من خریدار نگاه خسته ات هستم هنوز
با همان شوریدگی دیوانه ات هستم هنوز
شمع ِ گرم لحظه هایم خاطرات سبز توست
نازنین لیلای من ! پروانه ات هستم هنوز
ای چراغ روشن شبهای تار زندگی
من صدای غربت کاشانه ات هستم هنوز
دستهایت بستر بی انتهای سادگی است
خوب میدانی چرا دلداده ات هستم هنوز
با قدمهای صبورت عشق را اندازه کن
من وفادار تو و پیمانه ات هستم هنوز
بارها گفتم مرا با عشق محرم کن دمی
آشنای خنده ی رندانه ات هستم هنوز …
در کلاس زندگی با من مدارا کرده ای
من گدای طاقت جانانه ات هستم هنوز
کاش آن روز جدایی دیر می آمد دمی
من اسیر ماتم دزدانه ات هستم هنوز ..
{ زهرا اخوان طاهری }
آنکه از دردِ دلِ خود به فغانست منم
و آنکه از زندگی خويش به جانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان ميگيرد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حسن کنون شهره ی شهرست تويی
وآنکه در عشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وين زمان معتکف دير مغانست منم
در غمت گرچه به يکبار پريشان شده دل
آنکه صدبار پريشان تر از آنست منم
عاشقانت همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم
عاقبت همچو هلالی شدم افسانه ی دهر
آنکه هرجا سخنش ورد زبانست منم ..
{ هلالی جغتايی }
چرا به یاد نمی آورم؟! من آدمی را دوست می داشتم.
ستاره و ارغوان را دوست می داشتم.
شکوفه و سیگار و خیابان را دوست می داشتم.
گردهمائی گمان های کودکانه را دوست می داشتم.
نامه ها ، ترانه ها وغروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم.
آواز و انار و آهو را دوست می داشتم.
من نمی دانم، من همه چی را دوست می داشتم …
چرا به یاد نمی آورم؟! گفتم از کنار پنجره،
از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه می لرزد،
از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار می آیم.
گفتم کنار می آیم، اما نه با هر کسی،
اما کنار ترا دوست می دارم،
اما دوست داشتن را … دوست می دارم.
چرا به یاد نمی آورم؟ جنبش خاموش خواب های ماه،
توهم دیدار کسی در انتهای جهان،
تعبیر غزلی از حوالی حافظ،
و سؤالی ساده از کودکی یتیم، گویا اواسط زمستان بود،
که من راه خانه ای را گم کردم.
من از شمارش پله ها هنوز می ترسم.
“سیدعلی صالحی”
چون آفتاب خزانی ، بی تو دل من گرفته است
جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است
این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را ، بر چاه بیژن گرفته است
از چشم می گیرم آبی ، تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است
ترسم نیایی و آید ، خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است
از کُشتنم دیگر انگار ، پروا نمی داری ای یار !
حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است
چون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است
آه ای سفر کرده برگرد ، ای طاقت بُرده برگرد
برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است ..
{ حسین منزوی }
ببین که آب می شود ، قطره ، قطره ، قلبِ من
مرگ من و قصه ماست ، فاجعه ی جدا شدن
تو جامه دان پر میکنی من خالی از جان می شوم
یک لحظه در چشمم ببین ، ببین چه ویران می شوم
بعد از تو با من چه کنم ، با من بی پناه من
کجای شب پنهان شوم ، کجای این عاشق شکن
تو می روی و جان من گور ترنم می شود
خورشیدکی که داشتم در شب من گم می شود
چیزی نگو به آینه ، با رازقی حرفی نزن
برای بار آخری ، تنها نگاهی کن به من
گریه کنم یا نکنم آخر ماجرا رسید
گریه کنم یا نکنم قصه به انتها رسید ..
یاد بگیر جانم!
دوست داشتن
برایِ خاطرِ چشم و ابرو نمی ماند
عشق
به احترامِ اندامِ تراشیده ی هیچکس
رویِ پاهایش نمی ایستد
فراموش نکن
برجسته ترین لباس ها
آخرسر جایش گوشه ی کمد
لا به لایِ یک دنیا
لباس هایِ خانگیِ گشاد
که تو را هم بسترِ رویاهایِ شیرینِ شبانه می کنند
جا خوش می کند
یادت نرود
دنیا دنیا لوازمِ آرایش هم که داشته باشی
با یک آب تمامش پاک می شود
و تو می مانی!
خودِ تو
که به گمانم
یادت رفته وقتی لبخند می زنی
زیباترین مخلوقِ خدا را
نشانِ دنیا می دهی
به دلت بسپار
اگر کسی آمد
که خودِ تو را
که روزهایی می رسد
که هیچ حوصله ی
آراسته بودن را هم نداری
نگاهِ خواهانش را به تو بدوزد
و بگوید:
امروز کدام یک از لبخند هایت را پوشیده ای
که اینقدر دلنشین تر شده ای ؟
خودش را بسپارد به روزگارش
تا تو بشوی
بانویِ لحظه هایش … !
“عادل دانتیسم”
سلام گلبهار جان
بسیار بسیار زیبا
عالی بود گلبهار جان
سلام مهربونم ممنونم لطف داری :lv :lv