بـے رحمانه ترین خیــــــــــــــــــــــانت این است
که وارد زنـــــــــــــــــــــــدگے کسے شوے !
وابســــــــــــــــته اش کنے !
و بعد از مدتے آنقــــــــــــــــــــــــــــدر زندگیش
را خــــــــــــــــــــــالے کنے که
یک عمــــــــــــــــــــــر با خاطراتت بمیرد …!!
هیچ چیز بدتر از
قتـــــــــــــــــــــــــل احســــــــــــــــــــــــــــاس
نیست ….
به مسلمانی من و تو قسم
اگر شب و روز می خواستند زندگی خودشان را بکنند،
دیگر نه غروبی در کار بود نه طلوعی
زندگی در بی تفاوتی یعنی مرگ همه ی عاشقانه ها………
داستان زندگی ام را داده ام برجسته کنند
تا این بار
با کتاب تازه ای به خواب بروی
فصل به فصلش را ورق بزن
ورق بزن
نوک انگشت هایت که بسوزند
یعنی به فصل دردهایم رسیده ای
خطوط بریل را دنبال کن
حتما می فهمی که سرنخ دردهایم کجاست.
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
. ما دو تن بودیم با یک روح ؛ اما فکر کن
من چگونه زنده باشم چون تو در تن نیستی ؟
در دل تاریک این خانه تو تنها مانده ای
چلچراغ آرزوهایی و روشن نیستی
مرد بودم پای این دردی که دادی مانده ام
تو اگر بی درد میخوابی بدان زن نیستی !
{ پیمان برنا }
بـے رحمانه ترین خیــــــــــــــــــــــانت این است
که وارد زنـــــــــــــــــــــــدگے کسے شوے !
وابســــــــــــــــته اش کنے !
و بعد از مدتے آنقــــــــــــــــــــــــــــدر زندگیش
را خــــــــــــــــــــــالے کنے که
یک عمــــــــــــــــــــــر با خاطراتت بمیرد …!!
هیچ چیز بدتر از
قتـــــــــــــــــــــــــل احســــــــــــــــــــــــــــاس
نیست ….
آمدی و هر خیال دیگری غیر تو را
پیش پایت سر بریدم عید قربانی مگر؟
تا تو نگاه می کنی کارمن آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است
عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است
بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است
خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
” شهریار “
.
تو را از بین صدها گل من احمق جدا کردم
نفهمیدم غلط کردم من از اول خطا کردم …شدی نزدیک وهی گفتی ضرر حالا ندارد که
پسندیدم تــو را ، من هم ولـــی ناز و ادا کردم
شد آغاز ارتباط ما بدون فکر وبی منطق
لگد کردم غرورم را و وجدان را رها کردم
پیامک می زدی هرشب سر ساعت دقیقاً ۹
خودت را کشتی و آخر شما را تو صدا کردم
و کم کم این پیامک ها عجیب و مهربان تر شد
و من هم قصــر پوشالـــی برای خود بنا کردم
نشستم در خیالاتـم زدم تاریـخ عقدم را
و در رۆیا دو دستم را فرو توی حنا کردم!
به فکر مهریه بودم جهازم را چه می چیدم
من احمق ببین حتی که فکر شیر بها کردم
از آن شب ساعت ۹ من پیامک می زدم هرشب
خودم با سادگـــی هایــم عروسی را عـــزا کردم …شدی تو بی خیال و من شدم هی بی قرار تو
تو هـی برمن جفــا کردی ، من احمـــق وفا کردم
ولی رفتم به یک مسجد، بلاتکلیف ومستأصل
برای آن کـــه برگردی فقــط نذر و دعـــا کردم
جواب آمد که: «واثق شو به الطاف خداوندی
مگرکوری ندیدی که به تو عقلی عطا کردم؟» …من امشب بی خیال تو ردیف وقافیه هستم
تو کاری با دلم کردی که فکرش رو نمی کردم ! معصومه پاکروان
:td :td :td :td :td :td :td :ss :ss :td :ss :ss :ss
کمی از دست هایت را برایم بفرست…
حالم بد است……….
او دور ازین کرانه ، من دور از آن کرانه
آه از مرام و رسمت … ای بیوفا زمانه !
عطری ، گلی ، لباسی ، عکسی و تارمویی …
سخت است عشقبازی با کمترین نشانه
بی شانههای گرمش، سر بر کجا گذارم ؟!
بیچاره کفتری که گم کرده آشیانه
آتش گرفتم از عشق، آسیمهسر دویدم
غافل از اینکه در باد ، بدتر کشد زبانه !
{ علی حیات بخش }
به مسلمانی من و تو قسم
اگر شب و روز می خواستند زندگی خودشان را بکنند،
دیگر نه غروبی در کار بود نه طلوعی
زندگی در بی تفاوتی یعنی مرگ همه ی عاشقانه ها………
دنیا
بازی هایت را سرم درآوردی
گرفتنی ها را گرفتی
دادنی ها را ندادی
حسرت ها را کاشتی
زخم ها را زدی
دیگر بس است چون چیزی نمانده بگذار بخوابم
محتاج یک خواب بی بیدارم.
داستان زندگی ام را داده ام برجسته کنند
تا این بار
با کتاب تازه ای به خواب بروی
فصل به فصلش را ورق بزن
ورق بزن
نوک انگشت هایت که بسوزند
یعنی به فصل دردهایم رسیده ای
خطوط بریل را دنبال کن
حتما می فهمی که سرنخ دردهایم کجاست.
شعرهایم
قطارهای اسباب بازی ست
که مرا به هیچ کجا نمی برند
و من
در واگنی ساکت
به ریل هائی می نگرم
عازم سفر یأس
که حتّی ناامیدی هم
گریزگاهی نیست !
گناه
رفته در چشمم
خدا دارد فوت می کند
این اشک ها
بی دلیل نیست…….
به دست هایم که می نگرم
غمگین می شوم
خالی ِ میان انگشتانم
درست اندازۀ انگشتان تو ست !
حال که قصد صلح نداری
بیا یک جنگ ترتیب دهیم.
تو با قدرت لب هایت
من با قوای قلمم
قول می دهم که بمیرم…
آنا.آ
هیس چشم ارامتر ببار
اوبی تو بااوقشنگ ترمیخندد