من نمی دانم چرا هر کسی را صدا کردم
هر کس را دوست داشتم
ناگهان در خم کوچه گم شد…!
[احمدرضا احمدی]
چهار فصل خدا بشود چهل فصل…
چه فایده…
وقتی همۀ رنگهای فصول برای من زرد هستند..
گویا در شهر فقط تاکسی میبینم…
و داد میزنم (( خـــــــــــــــــــانه )) …!
[افسانه فتاحی]
چای مینوشم
و فکر میکنم
آه اگر با یک حبهی قند
شیرین میشدند لحظهها …!
[کتایون آموزگار]
این شهر هم
رقیبِ من است
وقتی تو در هوایِ آن
نفس میکشی…!
[نسترن وثوقی]
میتوان همچون عروسک های کوکی بود…
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
” آه ، من بسیار خوشبختم ”
[فروغ فرخزاد]
با سلامی گرم
با درودی پاک
می آغازم این پیغام
روزگارت با که بی من بگذرد خوش باد
ای طلائی رنگ
ای ترا چشمان من دلتنگ…!
[حمید مصدق]
اگر آنکه رفت
خاطره اش را می بُرد
فرهاد سنگ نمی سُفت!
مجنون آشفته نمی خُفت!
حافظ شعر نمی گفت…!
کوتاهی عمر را بهانه نکن
عمر کوتاه نیست !
ما کوتاهی میکنیم ….!
[خسرو شکیبایی]
قهوه چشمان توست!
تيره ، تلخ،
اما آرامبخش و اعتياد آور ….!
مهم نبود کجا میرویم
ایستاده بودیم
و مهم
ایستادن بود؛
یک مشت گوسفند
پشت یک کامیون چرک و قدیمی
که میرفت به سمت کشتارگاه…!
[هنگامه هويدا]
آخرین دیدگاهها