از تو چیز زیادی نمی خواهم
دستم را که بگیری
گرم می شوم .
لبخند که بزنی
دنیا شیرین می شود
آن قدر که این فنجان قهوه
زیر باران فجایع
بچسبد
ماه پا به فالم گذارد
و ستارگان
دیگر
خاری به چشم شب هایم نباشند …
باورش سخت است
میدانم
اما بارها به ماه گفتهام طوری بتابد
که بغض، راه گلوی پنجرهای را نبندد
مخصوصا اگر باد
خاطره بلند پیراهن زنی را وزیده باشد
بارها گفتهام این شهر باغ ندارد
بهار ندارد
بهار نارنج ندارد
و آدم اگر دلش بگیرد
دردش را به کدام پنجره بگوید
که دهانش پیش هر غریبهای باز نشود ؟
چه زیبا گره خورد …
بخت من با “تو ”
خـدایـا کورش کن !!!
که با دست که هیچ،
با دندان هم باز نشود ..!
دلم اصرار دارد فریاد بزند
اما من جلوی دهانش را می گیرم
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!
ای کاش می شد
ای کاش ها را از جهان برداشت
تا دیگر کسی بعد از جدایی
دفتر خاطراتش را
با ای کاش ها پر نکند …
فلات ها فاصله ست
بین نگاه من
و قدم های تو
تو در قله غروری
و من در دره سقوط
قرن ها فاصله ست
بین اشک من
و رحم تو
تو در سالهای دروغی
و من در سال هبوط.
“مانی عابدی”
تنهــــــا چیــــــــزی که بایـد از زندگـــی آمــــوخت
فقــط یــک کلمـــــــه اسـت
“میگـــــــــــذرد”
امـــــا جان میگیرد تا بگـــــــذرد…
آخرین دیدگاهها