نگذار زخم هایت تو را به کسی که نیستی تبدیل کنند …
[پائولو کوئلیو]
آروم میخندی، باز عاشقـت میشم
زخمامو میبندی، باز عاشقت میشم
چشات مهتابه، دستـات آتیشه
اینجا کنار تو، دنیا تموم میشه
از گریه ها خالی، تو حال خوشحالی
انگار جهان هیچه، عطرت که می پیچه
آروم میـخندی، بـاز عاشقت میشم
زخمامو میبندی، باز عاشقت میشم
کــاش میــدانــستی
دنــیا با این همــه وســعتـش بی تو جـــای بــرای مــانــدن مــن ندارد!
یادت برایم همانند قصه سیگار پیرمردیست…
که سالهاست میگوید نخ آخر است……!!
تمامت را میخواهم…
سالهاست که تمامت را میخواهمت…
حالا که هستی آرامم…
خسته ام اما بیدار…
تو بخواب…
باید ادا کنم بوسه هایی را که نذرت کرده ام…
آخر برای هر شب با تو بودن هزاران بوسه نذر کرده ام…
من میبوسمت…
خدا می شمارد…
خودخواه، خسته، بيشكيب،
اين
همهی آن چيزيست
كه برايم باقي گذاشتهاند،
با من مُدارا كن،
بعداً، دلت برايم تنگ خواهد شد.
[سید علی صالحی]
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: “هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!”
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: “من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه”
راننده جواب داد: “واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من ۲۵ سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!”
انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجره اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم…
[لیلا کردبچه]
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
-هرگز-هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه ی این هرگز کشت!
[حمید مصدق]
مردي نابينا زير درختي نشسته بود!
پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت:قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟»
پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت:آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟
سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد: احمق،راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟
هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد.
مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد:براي چه مي خندي؟
نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سووال كرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟
نابينا پاسخ داد: «رفتار آنها … پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام كرد… ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد كه حتي مرا كتك زد. او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد.»
آخرین دیدگاهها