زندگی باید کرد، گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایان
خبری از دل نیست
فکر کنم جایی گرفتار کسیست
تو نمیدانی چه کس با دل من سرگرم است؟؟
دیرزمانیست کزان بیخبرم
شاید آنکس که دلم را به غنیمت برده
من و تنهایی من را به عوض میخواهد!
همان گونه که آمدم از خیالت پاک می شوم
آرام
نرم
آهسته
بی چراغ و بی صدا
قول می دهم ذره ای صدای رفتنم آرامش سکوتت را بر هم نزند
ای کاش می فهمیدی دلم برای تمام دیدارهای پر شورمان چقدر تنگ شده اما تاب و توان انتظارت نیست
من به همان بهانه کوچک آشناییمان می روم
شاید هم تو می روی
من برای ماندن خسته ام
حجم سرد این سکوت امانم را بریده
دلم برایت تنگ می شود
ای کاش
ای کاش کسی می دانست تا کی باید دل تنگ بود
چه فرقی داره
چه فرقی داره وقتی تنها حاصل بودنمان سکوت است و سکوت
انگار
انگار که نه کسی رفته نه کسی آمده
بهار می آید چه باشم چه نباشم
اما وقتی بهار را یافتی و در شکفتن آن سر مستانه لبخند زدی به یاد بیاور که کسی مشتاق دیدن لبخند بهاریت بود و تو چه بی تفاوت دریغ کردی
خدانگهدار …
در وجودم کسی هست !
به وسعت تو ….
که
هر شب موهایش را شانه میزند
و هر شب یاد آخرین نگاه تو…
آوار میشود…
بر تنهاییم!
بر بی کسی این اتاقم…
و من با خودم فکر میکنم
حریمِ کدامین خیال را شکسته ام
که اینگونه حقیقت میشوی در باورم؟
باور کنی یا نه
باشی یا نباشی
دوستت دارم
فرقی نمیکند خیال باشی
آرزو باشی
یا عکسی در قابِ این مانیتور
در این دنیای مجازیِ پر از مجازات
فرقی نمی کند که شعرِ کدام شاعر را میخوانی
فرقی نمیکند که میشناسیم
یا اینکه من تو را میشناسم
فرقی نمیکند که روی نیمکتی دو نفره نشسته باشیم
فرقی نمیکند که لبخندت سهم من بود یا دیگری
فرقی نمیکند که خوشحال بودیم یا ناراحت
همین را میدانم که دوستت دارم
و تو میشوی شروعِ حرف زدن
خودخواهیم را ببخش
ببخش که تو را به خواب میبینم
ببخش که واژه به واژه ی شعرم از تو داد میزند
ببخش که من عاشقت هستم…
حرفی تازه تر بگو
با من که در کهنگی این روزگار
بالا و پایین می روم
و ذرات زندگی ام،
در لحظه های بی هراس حل می شوند!
بر فراز امروز بایست
و سکوت شب را، با ستاره هاشور بزن!
از ماه بگو
من، کویرِ سخن های ناشنیده ام…!
همه ی کلمات معنای تو را می دهند
مثل گلها که بوی تو را پراکنده اند.
سکوت کرده ام که فراموشت کنم
اما مدام مثل زنبوری سرگردان، رانده از کندویش دور گلم میگردم.
خسته ام… از تـــــو نوشتن…!
کمی از خود می نویسم
این “منم” که،
دوستت دارم…!
دستم
به تو که نمی رسد،
فقط حریف واژه ها می شوم !
گاهی،
هوس می کنم،
تمام کاغذهای سفید روی میز را،
از نام تو پرکنم …
تنگاتنگ هم،
بی هیچ فاصله ای !!
از بس،
که خالــی ام از تو …
از بس،
که تو را کـم دارم …
آخر مگرکاغذ هم،
زندگی می شود ؟
یک بار دیگر بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ می شود.
وقتی دوری از من، به آرزوهای خفته ام می اندیشم،
به فرسنگها فاصله بین من و تو، به آینده و امروز…
باز کن پنجره را… خواهی دید
که پرنده، آسمان بارانی را میفهمد…
قلمت را بردار
بنویس از همه خوبیها، زندگی ، عشق ، امید
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریم ، گل رز
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال
از تمنا بنویس
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبی بنویس که چو یاقوت و شقایق سرخ است
بنویس از لبخند
از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر سوی جهان می نگرد
قلمت را بردار،روی کاغذ بنویس :
زندگـی با همه تلخی ها شیریــن است …
آخرین دیدگاهها