اینجا در قلب من ….
حد و مرزی برای حضور تو نیست
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم
مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم
بگو معنی تمرین چیست ؟
بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟
بریدن از خودم را ؟
مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی …
از من نپرس که اشک هایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم
همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد
تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند
نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگیر …
هوای سرد اینجا رو دوست ندارم
مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهایم ….
هَـميشـه بـآيــد کـسی باشـــد
که مــَعنی ســـــه نقطـه ی انتهـــای جملـههآیتـــ را بفهمـــد
تا بُغضهآيتـــ را قبلــ از لرزیــدن چانـه اتـــ بفهمـــد
که وقتی صدایتـــ لرزیـــد بفهمـــد
که اگــ ـر ســکوتــــــــــــــ کـردی، بفهمـــــــــــد
که اگــ ـر بهانـهگيــــر شــدی بفهمـــد
کـسی بـآشــد
که اگــ ـر ســردرد را بهـآنــــــــــــه آوردی
برای رفتـــن و نبـــودن
بفهمـــد بـه تــوجّهـش احتيآج داری
بفهمـــد کــــه درد داری
کـــــــــــــــــه زنــدگـــــــــــــی درد دارد
بفهمـــد کــــه دلتـــ می خواهد
قَــدم زدن زیـــرِ بـــآران
حرف های عاشقانه
یک فنجان قهوه دو نفره را
هميشـه بايــد کسی باشـــد
این چه رازیست که در پرده چشمان تو خفته ست به ناز ؟
ای که در چهره پر مهر تو جاریست بهار
از غم عشق تو دل آشفته ست
و نفس می کشد آرام و صبور
زیر آوار تب و درد فراق
پریان در خوابند
من و اشک و دل و غم بیداریم !
گر چه بر خانه قلب من غم
بی امان می تازد
لیک در ظلمت این درد خموش
شوق دیدار تو تا صبح بهار
زنده اش می دارد
زنده اش می دارد
خیابان
شعر بلندی ست
وقتی من با قدم های تو قدم می زنم!
و شب
یکباره یکپارچه می شود،
از خواب هایی که تو را به من می رسانند
وقتی
من با چشم های تو چشم می بندم!
باز کن پنجره را
تا دل تنگ مرا بوی بهار
ببرد تا هوسی
تا که ابری نشود خاطر یار
باز کن پنجره را
تا فضا تازه شود از نفسی
بشنود خاطر ما خاطره را
باز کن پنجره را
تا نفس تازه کنم
بنگارم اثری
باز کن پنجره را
تا من وابر بهار
اشک ریزان برویم
در پی رد نگار
کاش از خاطره ها
سبدی برگیرم
بوسه برخاک زنم
سحری درگیرم
شاهد هرشب من
سوخته در اتش من
کاش باران بدرد
پرده خواهش من
باز کن پنجره را
که دل تنگ مرا
بوی باران بهار
لحظه ای باز کند
نخورد غصه دلم
باز کن پنجره را
تا که پرواز کنم تا هوسم
بنشینم به برت
نفسی تازه کنم
فارغ از سردی دی
بپرم رو به بهار
باز کن پنجره را…
من به خیال خامم
فکر می کردم فاصله یک خط صاف است
که کشیده می شود از اینجا تا آن سوی مرز
نقشه را باز می کنم وجب می کنم
فاصله تو تا خودم را
دو بند انگشت هم نمی شود
فقط بالا و پایین دارد پیچ و خم دارد
و من نمی دانم تو
در پس کدامین پیچ پنهانی
که نمی آیی…
خلوتم را نشكن ….
شايد اين خلوت من كوچ كند
به شب پروانه
به صدای نفس شهنامه
به طلوع آخرين افسانه
و غروبی كه در آن
نقش ديوانگی يك عاشق
بر سر ديواری پيدا شد.
خلوتم را نشكن
خلوتم بس دور است
ز هوای دل معشوق سهند
خلوتم راه درازی ست ميان من و تو
خلوتم مرواريد است به دست صياد
خلوتم تير و كمانی ست به دست سحر
خلوتم راه رسيدن به خداست …
کاش می دانستی زندگی فردا نیست
زندگی امروز است
زندگی قصه ی عشق است و امید
صفحه ی غم ها نیست
به چه می اندیشی
نگرانی بی جاست
عشق این جا
تو این جا
و خدا هم این جاست
لحظه ها را دریاب بر لب جوی نشین
بر تن مست چمن مست بخوان
پای در راه گذار، راه ها منتظرند
تا تو هر جا که بخواهی برسی
تو بیاموز رها گشتن را تا نماند قفسی …
از تو که صحبت به میان می آید
آسیب پذیر می شوم
چطور ممکن است
این انصاف نیست که تا بودی ترس نرسیدن به تو شکنجه ام می داد
حال که نیستی
جای خالیت …
ای کاش می دانستی
جای خالی رویایت را با هیچ رویایی نتوانستم بپوشانم
این دیگر چیست؟
مگر تو چه بوده ای ؟
فقط دلم می داند…
و نمی خواهد که نداند…
کاش می توانستم فرمول فراموشیت را کشف کنم
توجیهی بیاورم
دلم را غافل کنم
دلی را که آرزوی روز و شبش خوشبخت کردنت بود
و غافل از اینکه ممکن است به تو نرسد
و هیچ وقت باور نکرد
رفتنت را
هنوز هم برایت آرزوی خوشبختی دارد
و امیدوار است…
امیدوار به اینکه تویی دیگر تکرار شود
تویی دیگر ولی با اندکی تفاوت…
به قدری که بدانم رسیدن به او محال نخواهد بود
بماند …
اکنون…
کسی می داند که…
از کجا باید شروع کنم، چگونه بیابمش؟
درست است
نمی دانید …
ولی می دانید روزگار دلم را
پس…
دیگر نگویید…
همینقدر کافیست…
………………………………………………………..
ممنون که مطالبم رو تحمل می کنید…
(دلنوشته ای کوچک از کوچکترین عضو کافه تنهایی)
آخرین دیدگاهها