شوق دیدار .... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

شوق دیدار ….

عاشقانه

این چه رازیست که در پرده چشمان تو خفته ست به ناز ؟

ای که در چهره پر مهر تو جاریست بهار

از غم عشق تو دل آشفته ست

و نفس می کشد آرام و صبور

زیر آوار تب و درد فراق

پریان در خوابند

من و اشک و دل و غم بیداریم !

گر چه بر خانه قلب من غم

بی امان می تازد

لیک در ظلمت این درد خموش

شوق دیدار تو تا صبح بهار

زنده اش می دارد

زنده اش می دارد

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 3836
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • erfan :

    چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
    پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
    سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
    نظری گر بربایی دلت از کف برباید…
    ممنون…

  • گلبهار :

    شبي با بيد مي رقصم ، شبي با باد مي جنگم
    که من چون غنچه هاي صبحدم بسيار دلتنگم

    مرا چون آينه هرکس به کيش خويش پندارد
    و الّا من چو مِي با مست و با هشيار يکرنگم

    شبي در گوشه ي محراب قدري «ربّنا» خواندم
    همان يک بار تارِ موي يار افتاد در چنگم

    اگر دنيا مرا چندي برقصاند ملالي نيست
    که من گريانده ام يک عمر دنيا را به آهنگم

    به خاطر بسپريدم دشمنان! چون نام من عشق است
    فراموش ام کنيد اي دوستان ! من مايه ي ننگم

    مرا چشمان دلسنگي به خاک تيره بنشانيد
    همين يک جمله را با سرمه بنويسيد بر سنگم

    عليرضا بديع

  • گلبهار :

    نمي دانم چرا ما را ز يکديگر جدا کردند

    تمام رنج دنيا را ، نصيب جان ما کردند

    تلف کردم جواني را ، به پاي دوستاني که

    مرا تنها و سرگردان به حال خود رها کردند

    براي آن که محرومم کنند از بودنِ با تو

    به دور از چشم من آشوب وغوغايي به پا کردند

    چه روزي بود روزي که زمين و آسمان با هم

    نگاه خسته ام را با نگاهت آشنا کردند

    چه روزي بود روزي که زمين و آسمان با هم

    مرا به مستي چشم سياهت مبتلا کردند

    ولي يک عده آدم در لباس دوستي هر دم…

    کسي هر گز نمي داند که با روحم ، چه ها کردند

    چگونه دستِ آنها را به دستِ دوستي گيرم

    همان هايي که يک مدت تو را از من جدا کردند

  • ارمغان :

    از دل کوچه گذشتم از میون جاده ی خیس
    این مسیر بدون برگشت که واسم هیچ آشنا نیست
    میخوام آرامش بگیرم من که تو غصه اسیرم
    حق من نیست مثل سایه توی تنهایی بمیرم…

  • گلبهار :

    راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
    بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

    یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
    یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن

    شوق سفرم هست در اقصای وجودت
    لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

    دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
    یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

    عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
    از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

    صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
    باران من خاک شو و بارورم کن

    افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
    با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن

    پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
    تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

    شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
    بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن

    حسین منزوی

  • گلبهار :

    شاید الان کنار تو بودم
    اگر به جای این‌همه شعر
    از کلمات طنابی بافته بودم…

    “مریم ملک دار”

  • گلبهار :

    ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب

    صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب

    مانند تو آدمی در آباد و خراب

    باشد که در آیینه توان دید و در آب

    “سعدی”

  • گلبهار :

    تو که می خوانی

    بدان که هنوز دوستت دارم

    و به خاطر توست

    که هنوز می نویسم

    روزی که جهان خواست بایستد

    بگو به گونه ای از چرخش بماند

    که من

    در نزدیک ترین فاصله

    از تو مرده باشم ….

    “فخری برزنده

  • گلبهار :

    من زخمهاي بي نظيري به تن دارم اما
    تو مهربان ترينشان بودي
    عميق ترينشان
    عزيزترين شان
    بعد از تو آدم ها
    تنها خراش هاي کوچکي بودند بر پوستم
    که هيچ کدامشان
    به پاي تو نرسيدند
    به قلبم نرسيدند

    بعد از تو آدم ها
    تنها خراش هاي کوچکي بودند

    که تو را از يادم ببرند، اما نبردند
    تو بعد از هر زخم تازه اي دوباره باز مي گردي
    و هر بار
    عزيزتر از پيش
    هر بار عميق تر .

    “رويا شاه حسين زاده

  • گلبهار :

    شعرهايم را

    واژه واژه به بند ميکشم

    گردن بندي از مرواريد

    برايت مي بافم و بر گردنت مي اويزم

    تا بداني هميشه

    در قلبم

    در نگاهم

    در وجودم

    تو را عاشقانه مي پرستم

    و من …

    پروانه اي

    که به دورت مي گردم

    اي هميشه جاري در من …

  • ..روزهـایـی کـه مـیـگـفـتـی بـا مـــن
    بـمـان تـنـهـای تــنـهـا
    نـمـیـدانـسـتـم روزی خـواهـی گـفـت:
    بـی مـــن بـمـان تـنـهـای تـنـهـا…! .

    • erfan :

      خوش آمدید…
      مدیرا مهمان نوازی کنید دیگه…
      دم عیدم هست مثلنا…

    • گلبهار :

      خیلی خوش اومدی الینا…اون مدیریون اصلا معلوم نیس کجان منم که عددی نیستم ولی وقتی نیستن خو باید خوش امد بگیم از هیچی بهتره

  • گلبهار :

    شبی نیست که آهم به ثریا نرسد ، از چشم ترم آب

    به دریا نرسد ، میمیرم از این غصه که آیا

    روزی ، دیدار به دیدار رسد یا نرسد .

  • گلبهار :

    شب چو تنها می نشینم با خیالت گرم زار , هر نوا آید به

    گوشم گویم این آوای توست , روزها چون بگذرم از

    کوچه های آشنا , هر کجا پا مینهم گویم که جای پای

    توست

  • گلبهار :

    دلم تنگ است . . .
    فقط با من حرف بزن ،
    اگر خواستی دروغ هم بگو !
    قول می دهم همه را باور کنم.
    “حنای تو” هنوز پیش من رنگ دارد !!!

  • گلبهار :

    من به تنهایی یک چلچله در کنج قفس

    بند ، بندم همه در حسرت یک پرواز است

    من به پرواز نمی اندیشم به تو می اندیشم

    که زیباتر از اندیشه یک پرواز است

  • گلبهار :

    آسـمان که نشد، چرا درخـت نباشم
    وقتی تـو در مـن این هـمه پـرنده ای!
    ذهنم،پر از لانه هایست که برای تو …
    ساخته ام…!
    .

  • گلبهار :

    وقـتـے حـس میڪنم …

    جایــے در ایــטּ ڪره ے خاڪے . .

    تــو نفـس میڪشـے و مـטּ …

    از هــماטּ نفـس هایتـــ ،،، نفـس میڪشم آرام مــی شوم !

    تـو بــاش !!!

    هـوایـتـــ ! بـویـت ! بـراے زنده مانـدنـم ڪافـــے ستـــ

  • گلبهار :

    شاید به هم باز رسیم …

    روزی که من به‌ سانِ دریایی خشکیدم …

    و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی …

  • گلبهار :

    شعرهایم را میخوانی…

    و میگویی روان پریش شده ام !

    پیچیده است … قبول …

    اما من فقط چشمهای تو را مینویسم …

    تو ساده تر نگاه کن …

  • گلبهار :

    بهانه هم اگر میگیری بهانه مرا بگیر
    من تمام خواستن را وجب کردم
    هیچکس…
    هیچکس به اندازه من عاشق تـو و بهانه هایت نیست…

  • گلبهار :

    شراب هم به مستی ام حسادت میکند …
    آنگاه که خمار یک لحظه دیدن تو میشوم

  • erfan :

    ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺷﻨﻮﺩ
    ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﻟﻒ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥِ ﺗﻮ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﮐﻨﺪ….

  • erfan :

    ﻣﻔﺘﻀﺢ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺶ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﻝ ﻗﻬﺮ
    ﻓﮑﺮ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﯽ ﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﻨﯽ… :)

  • گلبهار :

    این روزها زیــــــــادی ساکت شــــــــــده ام ،

    نمی دانــــــم چـــــــرا حرفــــــــهایم،

    به جـــــــــــــای گلو

    از چشمهایم بیرون می آیند…

  • گلبهار :

    بدنم موج برمیدارد روی دریای خیالت
    کوبانده می شوم به ساحل تنهایی و شن های داغ خواستن
    تو را درخود فرو می کشند و کفم بریده می شود از شوق شیدایی !

  • گلبهار :

    گم شده ام بی تو در جنگل ِ سکوت

    می هراسم از هوهوی ِ باد

    فانوسم شکسته است

    اینجا

    ابهام و سکوت نیش میزند تنم را٬

    نگاهت را آیا

    لحظه ای به من قَرض میدهی؟!!

  • گلبهار :

    من ٬ مرد روءیاهایم را

    در همهمهء غریب یک کوچهء دلتنگ

    پر از ازدحام مسموم زندگی

    در پس یک دیوار سخت و عظیم یافتم

    با سینه ای ستبر

    مثل سخاوت عظیم دریا

    که میشد

    تن هزار خستگی و دلزدگی را

    با آن شست!

    و دستانی که رگهای آبی اش

    تکرار هجای سرخ نوازش بود!

    من ٬ مرد روءیاهایم را

    بی اسب و تاج و طُمطراق

    آشفته و محزون

    در کسالت روزمرگی لحظه های پر شتاب

    پنهان ٬ میان پیلهء غرور خویش یافتم!

    من جوانه وار

    از دل اندوه خویش روییدم

    و از اشتیاق

    سلامت بهار را بلعیدم!

    من سبز شدم

    قد کشیدم

    و قدرت شگفت بلوغ را

    برای تردی زنانگی ام فرا خواندم!

    و آنقدر ستاره از نگاهش دزدیدم

    که یک عمر

    بی خورشید هم میتابم!

    من ٬ دیوانه وار

    تن بر ضخامت دیوار فاصله ها کوفتم ٬

    دیوانه وار!

    غافل که میشکند سودای یگانگی ام

    که نمیشکند دیوار!

    * * *

    من ٬ مرد رویاهایم را

    در ظلمت کور یک رابطهء تاریک

    بی فروغ فانوسکی حقیر حتی

    در عین بهت و هراس گم کردم….


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید