آدم گاهی پیچیده می شود…
گاهی هم خودش را گره می زند گوشه ی دنیا؛
و آنقدر چوب سادگی هایش را می خورد ،
که دهان عقلش از تعجب باز بماند…!!!
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
و با دوستانم بستنی بخورم .
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چیز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را
یاد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم
و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست
و همه راستگو و خوب هستند.
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است
و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و …
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . .
این دسته چک من، کلید ماشین،
کارت اعتباری و بقیه مدارک،
…مال شما…
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم.
“سانتیا سالگا”
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟
عمر مارا مهلت امروز و فردای تونیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چو منی شیدا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
درشگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا؟
[شهریار]
در نگــاهت چیزیست که نمیدانم چیست !
مثل آرامش بعد از یک غم..
مثل پیدا شدن یک لبخند..
مثل بوی نم بعد از باران..
در نگــاهت چیزیست که نمیدانم چیست !
مــن به آن محتاجم ..
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
ومن چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته
ایستاده ام
وهمچنان
به نرده های
ایستگاه رفته
تکیه داده ام…!
“قیصر امین پور”
یک اتفاقی افتاده در حوالی دلم که می خواهد تو را دوست نداشته باشد
تا همیشه و باید اعتراف کنم چند روز و چند شب است به این فکر می کنم
اگر دوست نداشته باشم چه می شود و بعد فکر می کنم نمی شود؛
اما دقیقا در لحظه ای از امروز وضعیتم را خراب کردی
و باید اعتراف کنم زمانی که می گذرد دیگر جبران نمی شود
و باید اعتراف کنم چون کلماتی تکراری می پیچم از حرفهایت .
ببخش دیگر دوستت ندارم و مرا برای گذشته ببخش ؛
برای روزهایی که به انتظار امدنم معطلت کردم .
برای روزهایی که تو را بامیز تنها گذاشتم .
چه فرقی دارد ،
پُشت میله ها باشی ؛
یا در خیابانهای شهر در حال قدم زدن ،
وقتی که آرزوهایت ،
در حبس باشند !
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار…
بگذریم!
“قیصر امین پور”
طفلک دلم!
اسباب بازیهایش را از او گرفته ام
روزها بق کرده گوشه ى مى نشیند و مظلومانه شکنجه ام میکند!
چه بى عاطفه شده ام
بیچاره با همین خاطرات اندک،
خوش بود…
تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند
چشم ها را بستند و چه با دل کردند…
وای سهراب کجایی آخر؟……زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند..
تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند, همه جا سایه ی دیوار زدند…
وای سهراب دلم را کشتند…..
آخرین دیدگاهها