میتوان همچون عروسک های کوکی بود…
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
” آه ، من بسیار خوشبختم ”
[فروغ فرخزاد]
با سلامی گرم
با درودی پاک
می آغازم این پیغام
روزگارت با که بی من بگذرد خوش باد
ای طلائی رنگ
ای ترا چشمان من دلتنگ…!
[حمید مصدق]
اگر آنکه رفت
خاطره اش را می بُرد
فرهاد سنگ نمی سُفت!
مجنون آشفته نمی خُفت!
حافظ شعر نمی گفت…!
مهم نبود کجا میرویم
ایستاده بودیم
و مهم
ایستادن بود؛
یک مشت گوسفند
پشت یک کامیون چرک و قدیمی
که میرفت به سمت کشتارگاه…!
[هنگامه هويدا]
آرامشی دارد آویختن به خود
مثل لباس شستهای
بر طناب آفتاب…!
[مجید رفعتی]
برای من نوشته:
گذشته ها گذشته
تمام قصه هام هوس بود…
برای او نوشتم:
برای تو هوس بود ولی
برای من نفس بود…!
دلم تنگ است…
مثل لباس سالهای دبستانم
مثل سالهای مأموریتهای طولانی پدر
که نمیفهمیدم
وقتی میگویند کسی دور است
یعنی چقدر دور است…!
[لیلا کردبچه]
هـديـه ام از تـولــد .. گريـه بـود
خنـديدن را تو به من آمـوختـــی
سنگ بوده ام .. تو كوهم كردی
برفــــ بوده ام .. تو آبــــم كردی
آب می شدم .. تو خانه دريا را نشانم دادی
“می دانســـتم گريـه چيســــت
خنديدن را تو به من هديه كردی …!
[شمس لنگرودی]
نوازشم کن…
نترس…
تنهایی واگیر ندارد…!
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه دُرودی نه پیامی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گُشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی
[فروغ فرخزاد]
آخرین دیدگاهها