تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديدهام خانهای خريدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار … هی بخند!
” سید علی صالحی “
تو همان عابری هستی
که خزان دلم را
با گام هايت
بهار عشق کردی
تو تکرار بارانی
و نگاهت تابلوی قشنگ شبی زيباست
که مرا می خواند
از ناگهان عبور تو
چیزی به یاد نداشتم
جز آنکه های لحظه های تو را
روزی
شاید
جایی
جا گذاشتم!
اندیشه ی زرد فصل خزان
جوانه های سبز فصل تازه بهارم را ریخت
آخر چرا !!؟
این عدل، منصفانه نیست
که بهار …
کوتاه ترین فصل زندگی من باشد
هیاهویی در دل اگر ندارم
از بی رونقی نیست
از آنست که رویایی در سر ندارم
تنهایی بشکست رویای نا تمام مرا
روزي
خوام آمد ، و پيامي خوام آورد.
در رگ ها ، نور خواهم ريخت .
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب!
سيب آوردم ، سيب سرخ خورشيد.
خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را ، گوشواره اي ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت . جار
خواهم زد: اي شبنم ، شبنم ، شبنم.
رهگذاري خواهد گفت : راستي را ، شب تاريكي است،
كهكشاني خواهم دادش .
روي پل دختركي بي پاست ، دب آكبر را بر گردن او خواهم آويخت.
هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چيد.
هر چه ديوار ، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را ، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشيد ، دل ها را با عشق ، سايه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پيوست ، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها.
بادبادك ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد.
خواهم آمد ، پيش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش
خواهم ريخت.
مادياني تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتي در راه ، من مگس هايش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
آشتي خواهم داد .
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
گرچه آلوده ی دنیای فریبم
اما سینه ای پاک به پهنای صداقت دارم ،
دل من عاطفه را می فهمد ،
با کسی سبزتر از عشق رفاقت دارم . . .
زندگي چقدر پررنگ است
رنگها دارن ميرقصند
آسمان پاكتر از هميشه
قلبم تندتر ميزند
اين چه شوقيست كه در سرم افتاده ؟
زندگي زيباست
روزها زيباست
لبخندت زيباست
و
عشقت زيباتر
گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد
و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچک نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا که از قطره آب کف دستت بخورد
گاه یک سنجاقک ، همه معنی یک زندگی است …
چه شده است!
حال که پاییز آمد
باران هم …
عاشقانه هایش کو
آه که دلم لک زده است
برای عاشقانه هایش
درد و دل هایش
راستی چی شد …
بار آخر گفت
فردا حلقه به دست
با کسی می آیم
نگفت ؟
وای که بدم می آید
از این حرف های …
یا شاید
من فرسوده شده ام
یعنی نیمکتی دیگر …
هی
نکند من را
محرم اسرار نداند
من نگفتم به کسی
تنهای من
زود قضاوت نکن
از کجا معلوم
شاید
چشمانت تو را لو دادن
“محمد مهدوی”
پیشکش به تک تک هم کافه ای های عزیز …
هر شب که میخواهم بخوابم
میگویم
صبح که آمدی با شاخهای گل سرخ
وانمود میکنم
هیچ دل تنگ نبودهام
صبح که بیدار میشوم
میگویم
شب، با چمدانی بزرگ میآید
و دیگر نمیرود.
“کیکاووس یاکیده”
آخرین دیدگاهها