مهر / ابتدای فصلِ عاشقانه های ناگزیر
موسم دلتنگی های بی سبب
جلوۀ توأمانِ اندوه و زیبایی ست ..
دلت که با غروب اندوهبارش بگیرد
خاطراتِ رنگ رفـتۀ / تمام پاییزهایی که از سر گذرانده ای
یک جا بر سرت خراب می شوند
دلواپسی های نمی دانم چرا جانت را می گیرند
و آن قدر بغض های از پیش ساخته شده / به سراغت می آیند
که مجال نفس برایت نمی ماند ..
به هیچ کس نخواهم گفت
چگونه می شود اینهمه سال
به فنجانی چای
خرسند بود
به سکوتی که لای چین پرده ها مرتب نشسته است
به مدادی تراشیده ، کاغذی سپید
به پنجره ای که گاهی
صدای پیر آوازخوانی دوره گرد
با دست های بلندش باز می کند
به چند عاشقانه ی قدیمی بی مجوز
و دستمالی
که تاب هق هقم را بیاورد ..
هیچ پلنگی به وقتِ شکار ، به شکار خود فکر نمی کند !
ما همیشه به آمدنِ مرگ فکر می کنیم ، و به تنهایی ؛
و به عشق …
ولی این ها هیچ کدام به ما فکر نمی کنند !
می آیند ، می درند ؛ می روند !
یک چمدان می خواهم
پراز مضامینِ تازه ی سفر
تا بی نهایتِ عشق
چتری برای زیرِ باران بودن
اتاقی به اندازه ی دوست داشتن
و چراغی به روشنی یک نگاه
که گرمم کند ..
دست هایم تا ضریح تو
کشیده می شوند
امّا به تو نمی رسند
مرا به خود بخوان
که من از هیچ پایانی نمی ترسم
مگر از پایانِ عشق ..
در شب تنگ شکیبایی ، مردی تنها ..
سـایه ای خاموش در شب آینه می گرید ..
آه ، هرگز صد عکس پر نخواهـد کرد
جای یک زمزمه ی سـاکت پا را بر فرش …
این که همراه تو می گرید آینه ست
تو همین چهره ی تنهایی ..
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
خیلی زیباست هم تصویر و هم شعر …
ممنون
تقدیم به تمام دوستان عزیزم در کافه تنهایی
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎﻏﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺼﻠﺶ ﻫﻤﻪ ﺳﺒﺰ، آﺷﺘﯽ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﻭ
ﻋﻄﺮﯼ ﺍﺯ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺟﺎﺭﯼ، ﺗﺎﺭﺵ ﺍﺯ ﻣﺨﻤﻞ ﻋﺸﻖ
ﭘﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﻣﺨﻤﻞ ﺍﺑﺮ ….. ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺑﺮﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻠﻮﺭ
ﺑﺮ ﻟﺐ ﻫﺮ ﮔًﻞ آﻥ ﻧﻘﺸﯽ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻬﺎﺭ
ﺑﺸﮑﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﺑﺎﻍ
ﺩﻝ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ
آﺷﺘﯽ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺧﺰﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪٔ ﻣﺎ …
ممنونم هم از مدیر بابت پستای زیبا و هم از مهربون عزیز..
درود
ممنون مهربان جان.
گاه از اوج تمنایِ خیال
بر رُخ خاطره ها ،
روی تو را می بینم . . .
و چه دلگیرم کرد
گردش ثانیه ها
غربت خفته در این قافیه ها . . .
سایه هائی که جدا افتادند
اشک هائی که در آن حسرت سرد
ساده جان می دادند . . .
کاش دنیای تو را می دیدم
مگر آنجا که تویی
با همان کلبۀ درویشی مان فرقش چیست . . ؟
کاش چشمان تو را
این سکوت عاریه میداد به من
تا ببینم تو چه دیدی و گذشتی از عشق . .
کاش دنیای تو را می دیدم . .
مهر / ابتدای فصلِ عاشقانه های ناگزیر
موسم دلتنگی های بی سبب
جلوۀ توأمانِ اندوه و زیبایی ست ..
دلت که با غروب اندوهبارش بگیرد
خاطراتِ رنگ رفـتۀ / تمام پاییزهایی که از سر گذرانده ای
یک جا بر سرت خراب می شوند
دلواپسی های نمی دانم چرا جانت را می گیرند
و آن قدر بغض های از پیش ساخته شده / به سراغت می آیند
که مجال نفس برایت نمی ماند ..
{ ماندانا پیـرزاده }
به هیچ کس نخواهم گفت
چگونه می شود اینهمه سال
به فنجانی چای
خرسند بود
به سکوتی که لای چین پرده ها مرتب نشسته است
به مدادی تراشیده ، کاغذی سپید
به پنجره ای که گاهی
صدای پیر آوازخوانی دوره گرد
با دست های بلندش باز می کند
به چند عاشقانه ی قدیمی بی مجوز
و دستمالی
که تاب هق هقم را بیاورد ..
{ لیلا کردبچه }
هیچ پلنگی به وقتِ شکار ، به شکار خود فکر نمی کند !
ما همیشه به آمدنِ مرگ فکر می کنیم ، و به تنهایی ؛
و به عشق …
ولی این ها هیچ کدام به ما فکر نمی کنند !
می آیند ، می درند ؛ می روند !
{ رضا کاظمی }
یک چمدان می خواهم
پراز مضامینِ تازه ی سفر
تا بی نهایتِ عشق
چتری برای زیرِ باران بودن
اتاقی به اندازه ی دوست داشتن
و چراغی به روشنی یک نگاه
که گرمم کند ..
دست هایم تا ضریح تو
کشیده می شوند
امّا به تو نمی رسند
مرا به خود بخوان
که من از هیچ پایانی نمی ترسم
مگر از پایانِ عشق ..
{ ماندانا پیرزاده }
تو بمان با من تنها تو بمان ….
همه می پرسند !
چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه دلکش برف ؟
چیست در بازی آن ابر سفید ؟
روی این آبی آرام بلند
ک تو را میبرد اینگونه ب ژرفای خیال …
چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
ک تو چندین ساعت مات و مبهوت ب آن می نگری ؟ !
ن ب ابر
ن ب آب
ن ب برگ
ن ب این آبی آرام بلند
ن ب این خلوت خاموش کبوترها
ن ب این آتش سوزنده ک لغزیده ب جان
من ب این جمله نمی اندیشم
ب تو می اندیشم
ای سرو پا همه خوبی
تک و تنها
ب تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من ب هر حال ک باشم
ب تو می اندیشم
تو بدان این را
تو بدان
تو بیا
تو بمان با من
تنها
تو بمان
جای مهتاب ب تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو
تو ب جای همه گلها بخند
اینک این من
ک
ب پای تو
در افتادم باز
ریسمانی کند آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر و هوا را تو بخوان
تو بمان
تنها با من
تو بمان
در دل ساغر هستی
تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
تو بمان
با من
تنها
تو بمان
در شب تنگ شکیبایی ، مردی تنها ..
سـایه ای خاموش در شب آینه می گرید ..
آه ، هرگز صد عکس پر نخواهـد کرد
جای یک زمزمه ی سـاکت پا را بر فرش …
این که همراه تو می گرید آینه ست
تو همین چهره ی تنهایی ..
{ هوشنگ ابتهـاج }