من اینجا بس دلم تنگ است،
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟؟
به تنهایی ام نگاه كن
مثل نیمكت چوبی خالی است
نه ؟
و حالا برگرد به ازدحام لحظه ها ی من
كه پر از آدمم
و خانه ام
جایی برای من ندارد .
مثل بارش شیرین درخت توت
گاهی
از خنده می بارم
تبر كه می زنند
خشك یا تر
می شكنم
تا بسوزم
سکوت جاده های بی انتها در دل این فاصله ها هضم می شود
و تو نزدیک ترین فاصله ای تا سوی تنهایی من.
و اینجا همان انتهاست …
جایی که آغازها به فراموشی سفر کرده اند
و دلتنگی های من آسمان چشمانم را پرواز می کند ..
اینجا همان انتهاست …
آری
انتها یعنی همان دلتنگی
و قدم های من که در افسون شهر های بی قافیه صدا می زند تو را.
و ای کاش
می دانستیم و می ماندیم
و سکوت را
می شکستیم و می خواندیم
تو
از حجم دست های بی حوصله
از اندوه عشق های با فاصله
و من
ازحریق عشق های بی وسوسه
از آغاز بوسه های بی خاتمه.
گفته بودی
بنشینم لب جوی
و گذر عمر ببینم حافظ؟
گذر عمر مرا جای نشستن نیست
نه که جویی ماندست
نه که آبی نیست
گذر عمر سریع است ز آب
بهتر آن است که
سوار ترن باد شویم
تاگذر از لب چشمه به لب یار
فراهم شود از شوق وصال
تا به کی عاشق گل باید بود
تا به کی مهر ز بلبل باید جست
چرخه دور فلک تند شدست
باید رفت تند تر از باد خزان
تا که فرصت بشود دیدن دوست
تا که دیدن بشود رخصت یار
جا که مانی همه جا ویران است
تو نیستی
و من تنهایم…
تو نیستی
ومن این را مؤمنم.
تو نیستی
و این تلخ ترین مستند زندگی من است.
اما آموخته ام
که چگونه پیدایت کنم
آموخته ام
وقتی باران می بارد
دستانت را از عطر خاک باران خورده بگیرم
بکشم درون این اتاق
پشت این میز لعنتی
تا نوشته هایم را بخوانی
بعد تو لبخند بزنی
و بپرسی
اینها همه اش برای من است ؟
من بغض کنم
و بگویم
همه اش.
می بینی؟
کار سختی نیست.
خیالت بیشتر از تو با من کنار می آید.
زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما …
همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان میبینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
زمستانت را دوست دارم
حتی بیش از رقص رنگین بهار
شاید بیش از رنگ رنگ شدن پاییز
یا حتی بیش از تابش تابستان طلایی
زمستانت را دوست دارم
برای ان سپیدی روح زمین
برای ان نگاه اینه وار
به خاطر ان شفافیت زبان بی رنگ نگاه
برای بی ابهام بودن اسمان و هوا
چرا که
اغشته به رنگ ها نمیشود حرفشان
زلال میشود دل پر برفشان
زمستان بی رنگت را دوست می دارم خدا
کاش ادم ها هم
بی ابهام بودند
بی رنگ وریا
زمستانت را دوست می دارم ای خدا…
برف می بارد …
درخت به شوق، حریر سفید می پوشد
کوچه با قدم های برف، باز شادمانه می خندد
سپید ، سپید
زمین و آسمان گشته سپید
کودکی میان حیاط تولد آدم برفی را جشن می گیرد
کاش من هم می توانستم
برف بازی کنم
با صورتی سرخ از سرما
چرخ می زدم بی خیال و شاد
نگاه کن که چه برفی می بارد
این دل تنهایم ….
شور کودکی را دارد …
آخرین دیدگاهها