عشق پرواز بلنديست مرا پر بدهيد
به من انديشه از مرز فراتر بدهيد
من به دنبال دل گمشدهاي ميگردم
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد
تا درختان جوان، راه مرا سد نكنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهيد
يادتان باشد اگر كار به تقسيم كشيد
باغ جولان مرا بی در و پيكر بدهيد
آتش از سينه آن سرو جوان برداريد
شعله اش را به درختان تناور بدهيد
تا كه يك نسل به يك اصل خيانت نكند
به گلو فرصت فرياد ابوذر بدهيد
عشق اگر خواست، نصيحت به شما، گوش كنيد
تن برازنده او نيست، به او سر بدهيد
دفتر شعر جنون بار مرا پاره كنيد
يا به يك شاعر ديوانه ديگر بدهيد
محمد سلمانی
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف ناامیدی برسرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دل بستگی هایم؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم؟
خداحافظ ، تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی
حالمو دگرگون کردی :-|
روزها طی شد و رفت.
تو که رفتی من دل خسته ی پاک
با همه درد در این شهر غریب
باز عاشق ماندم
همه فکرم، همه ذکرم،
آرزوهای دل دربدر و خسته ز هجرم،
وصل و دیدار تو بود.
تا که باز از نفست، روح در من بدمد،
زنده باشم با تو
ولی افسوس نشد.
کجایی هم نشین لحظه های داغ و تبدارم ؟
ببین رفتی ومن با ابرها تا گریه می بارم
تصور کردنت تنها امیدم هست می دانی ؟
اگر شاعر شوی، می بینی ام با ماه بیدارم
بیا یک لحظه، فروردین چشمانم !خدایم شو
که تا پاییز سالی نانوشته فکر دیدارم
هزاران چشمک مبهم ،هزاران قصه ی بی تو
هزاران خنده ی مرده ،نمیدانم چه بشمارم ؟
ترانه با تو می خندد،غزلها در نگاهت مست
سپیدی از تو موزون شد وَمن تک بیتِ بیمارم
مرا در شهر آدم ها رها کردی و من بی تو
فقط یک دفتر شعر و کمی هم قاصدک دارم
شبیه نقطه چینم که فقط پر می شوم با تو!
برو انگار باید بی نهایت نقطه بگذارم
عالییی فرشته جان همه ی کامنت هات
نذر کرده ام …
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
” این نیز بگذرد “
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم،
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست….
دروغ نیست اگر بگویم. که بی تو، زنده مانی میکنم ، نه زندگانی !
خدا ! به حق دل عاشقان سرگردان
مرا به آنچه که بودم دوباره برگردان
به کدخدایی ِ آبادی ِ به دور از عشق
نه این رعیّت ِخانه خراب و سرگردان
یقین که عشق و غمش حکم نان انسان است
ولی امان که اگر در گلو بماند نان
جناب ِعشق عجب باغبان بی رحمیست
دو لاله چیدن از آن باغ و اینهمه تاوان؟!
به قدر قدرت هرکس ستم سزاوار است
مگر که بید چه دارد برابر طوفان؟!
خدا ! بریده ام از عشق و زندگی دیگر
به آیه آیۀ توبه، به جان الرّحمن… :cry:
وااای خیلی زیبا بود آقا عرفان
راستش منم اشکم دراومد :cry:
زیبا بود آقا عرفان
خدا ! بریده ام از عشق و زندگی دیگر
به آیه آیۀ توبه، به جان الرّحمن…
ممنون….
مرسی از کامنت های زیبای شما دوستان
من دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم!!
عاری از عاطفه ها
تهی از موج و سراب
دورتر از رفقا…
خالی از هرچه فراق!!
من نه عاشق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من دلم تنگ خودم گشته و بس…!
گاهی وقتها
نفر اول شده ای
ولی به جایگاه دیگران حسرت میخوری
گاهی وقتها ،
باید به خاطر جایی که هستی شاد باشی
گاهی وقتها ،
متوجه جایی که ایستاده ای نیستی
گاهی وقتها ،
نگاه دیگران برایت مهمتر از نگاه خودت به زندگی می شود
گاهی وقتها ،
صدای دیگران نمی گذارد آنچه را که باید بشنوی
گاهی وقتها ،
می بازی ، اما شاید که که به هدف نزدیکتر شده باشی
گاهی وقتها ،
داشته هایت بیشتر از ادعایی است که برنده ها دارند
گاهی وقتها ،
لازم است هر جا که هستی ، از خودت راضی باشی…
قـــــدم نــــزن!!!
این جــا…
این شعـــر ها ، آن قدر بارانی اند…
که می ترســم تمام لحظه هایت خیس شوند…
میدانی…
تمام حرف هایم همان هایی هستند که نوشته نمیشوند!!!!!
می خواهم بنویسم
نمی توانم ؛
یک کلمه به ذهنم می رسد
” تـــــــو ”
تمام شد این هم نوشته ی امروز…
بازی روزگار نوشته ای از دکتر حسابی
بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم… تو دیگری را… دیگری مرا… و همه ما تنهاییم … ؛
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود، بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!؛
انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است،
دلی که میخندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد.
عشق مانند نواختن پیانو است، ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری،
سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
عشق در لحظه پدید می آید.
دوست داشتن در امتداد زمان.
و این اساسیترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است…
اگر چه بين من و تو هنوز ديوار است
ولى براي رسيدن، بهانه بسيار است
بر آن سريم كزين قصه دست برداريم
مگر عزيز من! اين عشق دست بردار است
كسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
كه از تو – از تو بريدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت انديش و منطقى باشم
نمي شود به خدا، پاى عشق در كار است
تو از سلاله ىسوداگران كشميرى
كه شال ناز تو را شاعرى خريدار است
در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب
دعاى من به تو تنها، خدا نگهدار است
كسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد
كه در گزينش اين انتخاب ناچار است
“شاعر: محمد سلمانی”
چه جمله ای که مکان و زمان نمی خواهد
به هر زبان که بگویی… زبان نمی خواهد
چه جمله ایست که از تو برای اثباتش
به جز دو چشم دلیل و نشان نمی خواهد
چه جمله ایست که وقتی شنیدم از دهنت
دلم به جز دل تو همزبان نمی خواهد
ستاره ها همه دور مدارشان باشند
تو ماه من شده ای! کهکشان نمی خواهد
تو ماه من ، پر پرواز من شدی با تو
پر از پرنده شدن آسمان نمی خواهد
نگاه کن! قلمم مثل چشم تو شده است
برای گفتن حرفش دهان نمی خواهد
حدیث ما همه در جمله ای خلاصه شده
که ( دوستت دارم) داستان نمی خواهد!
که (دوستت دارم) یعنی که (دوستت دارم)
که (دوستت دارم) امتحان نمی خواهد
هزار سال
پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگِ تو بودم،
انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجرۀ اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم.
“لیلا کردبچه”
قول داده ام…
گاهـــــــی
هر از گاهـــــی
فانـــــوس یادت را
میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه، روشن کنم
خیالت راحــــــت! من همان منـــــم
هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره
میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم
اما به هیچ ستارهی دیگری سلام نخواهــــــم کرد
خورشید رفت و نی لبک ها را پر از غم کرد
نفرین به دستانی که شب را سهم عالم کرد
بی پرده می گویم: از آن روز پر از نفرت
دستی که اعجاز غزل ها را پر سم کرد
آن سیب سرخ آدمک های حقیر و مست
خونابه تلخی شد و تبعید آدم کرد
روزی که هرم آفتاب از غم خبر می داد
آتش شکفت و اشهد و انا…. بلالم کرد
خورشید فردا از پس ابری نخواهد زد
وقتی که غم بارید و یک نسل از خدا کم کرد