باران بیاید یا نیاید
تو باشی یا نباشی
خاطرت باشد یا نباشد
من با یاد تو خیسم …
{ مطلب ویرایش شد }
شب بود باران نمی بارید
شکوفه لبخند نمی زد …
اولین شب بود و پی اش هزار شب و پیشش هیچ شب
از آسمان برف می آمد و تو نگاهت را در کوله باری خواستنی گذاشتی و عزم رفتن کردی
فاصله ی نگاه تو تنها به اندازه ی یک نت بود …
نه یک پرده
تنها نیم پرده
دیگر اشک هایم هم برایت حرمت نداشت .
در جلسه امتحانِ عشق
من ماندهام و یک برگۀ سفید !
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی ..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود !
در این سکوت بغض آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند !
و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد !
عشق تو نوشتنی نیست ..
در برگهام، کنار آن قطره، یک قلب میکشم !
وقت تمام است .
برگهها بالا ..
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديدهام خانهای خريدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار … هی بخند!
” سید علی صالحی “
از ناگهان عبور تو
چیزی به یاد نداشتم
جز آنکه های لحظه های تو را
روزی
شاید
جایی
جا گذاشتم!
زندگي چقدر پررنگ است
رنگها دارن ميرقصند
آسمان پاكتر از هميشه
قلبم تندتر ميزند
اين چه شوقيست كه در سرم افتاده ؟
زندگي زيباست
روزها زيباست
لبخندت زيباست
و
عشقت زيباتر
چه شده است!
حال که پاییز آمد
باران هم …
عاشقانه هایش کو
آه که دلم لک زده است
برای عاشقانه هایش
درد و دل هایش
راستی چی شد …
بار آخر گفت
فردا حلقه به دست
با کسی می آیم
نگفت ؟
وای که بدم می آید
از این حرف های …
یا شاید
من فرسوده شده ام
یعنی نیمکتی دیگر …
هی
نکند من را
محرم اسرار نداند
من نگفتم به کسی
تنهای من
زود قضاوت نکن
از کجا معلوم
شاید
چشمانت تو را لو دادن
“محمد مهدوی”
پیشکش به تک تک هم کافه ای های عزیز …
یک کت و دامن چهار خانه
کلاه گرد و لبه دار
یک عصر دل انگیز پائیز
قدم های نرم و نازک
لبخندی که یک لحظه از لبان سرخت محو نمی شود
چشمانی که هر چه می روی باز هم به انتهاشان نمی رسی
عطری که تا مدت ها بعد رفتنت با مشام کلنجار می رود
بی انصاف!
مگر می توان دید و عاشق نشد؟
ایستاده ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه……
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربانی ات را ثابت کنی
ولی…
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی…
و من
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس
قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش…
هنوز هم قافیه را به چشمان تو
می بازم
مطمئن باش!
خدایا
از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار
.نگاهی ،
یادی ،
تصویری ،
خاطره ای ،
برای هنگامی که فراموش خواهیم کرد
روزی چقدر عاشق بودیم
آخرین دیدگاهها