خداونـدا
از بچـگی بـه مـَن آموختنـد همـه را دوسـت بـدار
حـال کـه بـُزرگ شـده ام
وَ
کسـی را دوسـت مـی دارم
می گوینـد :
فراموشـش کـن
طفلک دلم!
اسباب بازیهایش را از او گرفته ام
روزها بق کرده گوشه ى مى نشیند و مظلومانه شکنجه ام میکند!
چه بى عاطفه شده ام
بیچاره با همین خاطرات اندک،
خوش بود…
چه فرقی می کند مهر باشد
یا آبان و یا آذر ماه…!؟
وقتی تو باشی و پاییز باشد
باران، برگها و ابر باشند
زندگی رنگ دیگری دارد؛
من و پاییز هر دو عاشق تو هستیم!
نگاه تو در شعرم پیداست ،
فقط صدایم کن…
من دیوانه دلم تنگ تو بود و دیدم
دل زیبای گلم ، قحط تبسم شده است
جرم من چیست ، بگو ، معجزه ی ماه بهشت
باز در ذهن قشنگت چه تجسم شده است
قهر کردی گل من ، چشم ، ولی حق با توست
هر زمان صحبتی از حق تقدم شده است
آخر شعر بیا لطف کن و زیبا شو
اسمت انگار میان غضبت گم شده است
اي به تقويم دلم از همه تكرارترين
يار را در شب ترديد خريدارترين
پای بردار که از خانه برون باید رفت
مست و آشفته به صحرای جنون باید رفت
باید از چشمه ی اشراق وضو تازه کنیم
مکتب عشق در این شهر پر آوازه کنیم
ما همانیم که عاقل به ره خانه شدیم
جامه ی عقل دریدیم و به میخانه شدیم
پس بیا در سفر صبح نمک گیر شویم
در دل شعله ور عشق به زنجیر شویم
خیز تا جلگه ی آیینه سفر باید کرد
در میان شب این قوم سحر باید کرد
دگر از رعشه شبهای جنون باکی نیست
از تب و زلزله و آتش و خون باکی نیست
جرعه ی صبر بنوشید که ره در پیش است
عود و اسپند بیارید که مه در پیش است
ره دراز است در این شب نفسی تازه کنید
شهر طوفان زده ی عشق پر آوازه کنید
“اسماعیل اسفندیاری”
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ….
تا بعد، بهتر می شود ….
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم …
دعا میکنم زیر این سقف بلند،
روی دامان زمین،
هرکجا خسته شدی، یا که پر غصه شدی،
دستی از غیب به فریادت برسد،
و چه زیباست که آن دست خدا باشد و بس…
از این جا
تا جایی كه تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می كنم
چیزی می نویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی كه تویی
مرهم نمی رسد
در این جا و این دَم
رونقی نیست
عطشناك آنم
آن دَم نمی رسد …
هميشه منتظرت هستم
خيال مي کنم پشت در ايستاده اي و در ميزني
اينقدر اين در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولايش شکسته است
لولاي شکسته در را عوض ميکنم
انگار کسي در ميزند
در را باز مي کنم و در خيالم تو را مي بينم که پشت در ايستاده اي
مي گويم :
بانو خوش آمدي
ولي تو نيستي
پشت در تنهاييست
در را مي بندم و باز دوباره باز ميکنم
ولي هنوز هم نيستي
اينقدر باز ميکنم و مي بندم که لولاي در دوباره مي شکند
کاش مي آمدي
مي دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ايستاد
ولي تو نخواهي آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همين خواهد بود
من و در و لولاي شکسته
و حسرت ديدار تو
فقط همين
“کيکاووس ياکيده”
در هر باد ،
طنين صداي تو بود
بر هر خاک ،
رد پاي تو فرو رفته بود
و در هر آب ،
انعکاس سيمايت
در هر آتش ،
گرمي دستانت…
آنگاه که من
کوچه به کوچه
خانه به خانه
نشان تو مي خواستم…
آخرین دیدگاهها