…بعضی ها را هر چقدر بخوانی خسته نمیشوی…
بعضی ها را هر چقدر گوش دهی…عادت نمیشوند…
بعضی ها هر چقدر تکرار شوند…تکراری نمیشوند…
دیده ای؟؟…
شنیده ای؟؟… بعضیها بی نهایتند…
مثل تو…
و ناگهان در نبودن ها
هیچ تسلایی نمیابی
نه پیراهنی فراموش شده ، آویخته در کمد
نه یک کتابِ نیمه باز ، کنارِ تخت
نه آن چمدانِ کهنه ی زیرِ پله ها
نه چروک پرده ای
نه قلم و دفتری افتاده زیرِ مبلِ سبزِ
نه بویِ عطری نه خطی
نه شعری نه خاطره ای
نه حتی عکسی
کدام عکس تسکینت میدهد وقتی کسی در آن نمیخندد ..
آسمان آبــی عرفــان من چشمان توست
اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست
در حضور چشم هایت عشق معنا می شود
اولین درس دبیرستــان من چشمان توست
در بیابانی کـه خورشیدش قیامت می کند
سایبان ظهر تابستان من چشمان توست
در غـــزل وقتــی کـه از آیینه صحبت می شود
بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست
من پر از هیچــم پر از کفـرم پر از شرکم ولی
نقطه های روشن ایمان من چشمان توست
در شبستانــی کــه صد سودابــه حیران من اند
جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست
باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!
درد من ، این درد بــی درمــان من چشمــــان توست
محمد سلمانی
دلم يلدا نميخواهد
غروب سرد فردا را،نميخواهد
دل زينب،چو غمگين است
دل من پسته ي خندان،نميخواهد
گلوي اصغرش،خشکيد از گرما
دل من هم،انارقرمزوشيرين،نميخواهد
گل نرگس،عزادار است اين شبها
دل من،رنجش صاحب عزا،نميخواهد
گاه یک لبخند آنقدر عمیق می شود، که گریه می کنیم
گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی می شود، که با آن زندگی می کنیم
گاه یک نگاه آن چنان سنگین است، که چشمانمان رهایش نمی کنند
و گاه یک عشق آن قدر ماندگار می شود، که فراموشش نمی کنیم.
.
رویای با تو بودن را
نمی توان نوشت، نمی توان گفت و حتی نمی توان سرود!
با تو بودن قصه شیرینی ست به وسعت تمام تنهاییها
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتنت
و… و من همچون غربت زده ای در آغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
تا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
عزیز دریایی من…
و لحظههایی که برای هزارمین بار ، بدیهای آدم ها را فراموش میکنیم ،
و برای دیداری دوباره ، گپی ساده ،
حتی یک استکان چای در خلوتی دوستانه ، جان می دهیم ..
به راستی چگونه میتوان روایتِ روح پر غوغای یک دیوانه ی همیشه عاشق را
طورِ دیگری نوشت ؟
دلا فرزانگی کردن مهم است
خدا را بندگی کردن مهم است
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است
دلا این زندگی جز یک سفر نیست
گذرگاه است و راهش بی خطر نیست
چو خواهی با صفا باشی و صادق
به جز راه خدا راهی دگر نیست
غم بیچارگان خوردن مهم است
دلی از خود نیازردن مهم است
چه مدت زندگی كردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است
دلا با نفس جنگیدن مهم است
عیوب خویش را دیدن مهم است
خطا باشد ز مردم عیب جویی
خطای خلق بخشیدن مهم است
دلا درد آشنا بودن مهم است *
به مردم عشق ورزیدن مهم است
””چه مدت زندگی کردن مهم نیست چگونه زندگی کردن مهم است”…
سالها پیش از این
زیر یک سنگ ، گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم ، همین
یک کمی خاک که دعایش
پَر زدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دست خود وَرز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پَر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاکِ خوشبختم
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟!
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتظر،ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چهار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ…
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دستِ دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چهار راهِ آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو ، رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب ، گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود
همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید …
باز روشن می شود زود،
تنها فراموش مکن این حقیقتی است:
بارانی باید٬ تا که رنگین کمانی برآید
و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت،
تا که از ما، انسان هایی تواناتر بسازد؛
خورشید دوباره خواهد درخشید، خیلی زود
و تو خواهی دید …
هیچ لیوانی در زندگی خالی نیست ،
حتی نیمه پر هم نیستند ؛
وقتی چشمها جور دیگر می بینند .
وقتی دوست همه جا حضور دارد،
وقتی لطفش همه جا را پر کرده
آری … چشمها را باید شست …
بیایید لیوانها را به کناری بگذاریم ، وقتی دریای رحمتش را کرانه نیست …
الحمد لله رب العالمین …
بیا میخانه بر پا کن ، دل پیمانه اش با من
حدیث هجر یاران را ، به نجوا گفتنش با من
گذشت ایام بی حاصل ، نشد وصل توام ممکن
به دنیا گوشه چشمی کن ، معاد و جنت اش با من
نگاهی را که می جستم ، چو نور از دیده بیرون است
تو پیراهن مهیا کن ، فروغ دیده اش با من
ز فرط عقل و هوشیاری ، نشد سرمستی ام حاصل
بیاور باده وصلت ، جواب مستی اش با من
نشستم چشم در راهت ، بدان شوقی که می آیی
بگو روزی تو می آیی ، صبوری کردنش بامن
به شب فکر تو در دیده ، ببندد راه خوابم را
تو بیداری عطایم کن ، مناجات شب اش با من
نمی بیند دو چشم من ، عزیزی را که می جوید
بیاور یوسف دل را ، هزاران دست ببریده ، فدای مقدمش با من
که می گوید دل خسته ، ندارد شوق دلداری
تو بند از پای دل وا کن ، پر پروازی اش با من
اگر قهری به دل بوده ، بگو ما را تو بخشیدی
نگاهم را تو مهمان کن ، سلام اولش با من
گل پژمرده صبرم ، به آب دیده می شویم
بیاور بارش امید ، ز نو رویاندنش با من
طپش در سینه جز عشقت ، دلیلی بر نمی تابد
بنه بر سینه دستت را ، حیات تازه اش با من
چه باک از طعنه عاقل ، بر این عشقی که من دارم
تو لیلی وش نگاهی کن ، دل مجنونی اش با من
به هر راهی که می گفتند ، نشستم تا که باز آیی
تو راهی را نشانم ده ، نگاه خسته اش با من
به چشم دل تو را دیدم ، به چشم جان تو را جستم
بیاور خنجر مژگان ، سر و جان فدیه اش با من
درون سینه ی سردم ، دلی از جنس خاکستر
تو بر پا کن به جان آتش ، گلستان کردنش با من
اگر چه این دل تنگم ، ندارد قدر عشقت را
سرا کن خانه دل را ، مصفا کردنش با من
اگر مرداب ، جانم را گل نیلوفری پوشاند
صدف را گو تو خواهی داد ، دل دریایی اش با من
بگو آخر تو می خواهی ، دل غمدیده ما را ؟
تو بگشا قفل این دل را ، دعای جوشن اش با من
اگر گم کرده ی راهم ، چراغی را تو روشن کن
تو شمعی را نشانم ده ، پر پروانه اش با من
از این عمری که من دارم ، ندارم نامه ای آخر
تو امروز مرا دریاب ، ته افسانه اش با من
در و دیوار دنیا رنگی است،
رنگ عشق
خدا جهان را رنگ كرده است
رنگ عشق؛
و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشك نخواهد شد
از هر طرف كه بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما كاش چندان هم محتاط نباشی؛
شاد باش و بی پروا بگذر،
كه خدا كسی را دوست تر دارد كه لباساش رنگیتر است…
می شود …
می شود در جاده های آرزو
مثل بید پاك مجنون تاب خورد
می شود قویی غریب و تشنه بود
از لب دریاچه دل آب خورد
میشود یك شاخه گل را هدیه داد
میشود با خنده ای پایان گرفت
میشود یك لكه ابر پاك بود
میشود ابری شد و باران گرفت
پس بیا دنیای پاك قلب را
جایگاه رویش گل ها كنیم
با نگاهی روح را رنگی زنیم
با تبسم خانه را زیبا كنیم
معنی این حر ف ها یعنی بیا
از تمام كینه ها عاری شویم
زخم یك پروانه را درمان كنیم
در كویر سینه ای جاری شویم .
خوشا بحال بارش باران ، به جسم خشک کویر
که قطره قطره عطش را به آسمان پیوست
خوشا بحال چشم نخوابیده تا طلوع سحر
که خواب بی خبری ، پلک ان نخواهد بست
خوشا بحال شعله شمعی که در شبی تاریک
شکسته هیمنه ی ظلمتی ، که بوده و هست
خوشا بحال قامت سروی که سرو قامت ماند
نداده بوسه تبر را ، اگر چه شاخه شکست
خوشا بحال سکوتی که فصل واژه چشم
حریم حرمت لب را ، به واژه ها نشکست
خوشا بحال دو دستی که رفته در زنجیر
ولی نکرده بیعت با شب مرام باده پرست
خوشا بحال عاشق عشقی که عشق را فهماند
و مانده بر سر عهدی که بسته روز الست
خوشا به حال قطره اشکی که می چکد بر عشق
بنوش جرعه ی مهری ، ز باده اش سر مست
بازم امشب مثل هر شب
تو دلـت برام دعـا کن
نم نمک سکوتو بشکن
زیر لب خـدا خـدا کـــن
بازم امشب مثل هر شب
پُر کن از صدات هوارو
قــرق ســکوتو بـشــکن
تـازه کـن تـرانـه ها رو
واسه عاشــقا دعـا کـن
که غــریــب روزگارن
هـفــت تـا آســمونـه اما
یه ســـتاره هـم نــــدارن
واسه عاشــقت دعا کن
کــه تو کارِ دل نــمونــه
تو فقط خدا خـــــدا کن
که خدا خودش می دونه
بازم امشب مثل هر شب
تو بــــرای من دعا کـن
تو فقط خدا خدا کن
رازِ راه ، رفتن است
رازِ رودخانه ، پل
راز آسمان ، ستاره است
راز خاک ، گل
راز اشکها ، چکیدن است
راز جوی ، آب
راز بالها ، پریدن است
راز صبح ، آفتاب
رازهای واقعی ،
رازهای بَرمَلاست
مثل روز روشن است ،
راز این جهان ، خداست
خدايا چه آسان مي توان تو را دوست داشت …
بي هيچ تکلف و بهانه اي …
بهشت همين حياط کوچک خانه ی ماست …
وقتي فرشته ها براي شنيدن نام تو از دهان من ،
از پله هاي عرش پايين مي آيند … !
هر چند وقت یكبار ،خودت را از خودت طلب كن، شاید گم شده باشی
همه، قربانیِ زبانِ خویشیم .
عضوی كه آرام پذیر نیست .
به ندرت پیش از تكلم می اندیشیم .
حتی در خواب هم حرف می زنیم.
خود را نگران آن چه می دانی یا نمی دانی نكن .
نه به گذشته بیندیش و نه به آینده
فقط بگذار دستان خدا هر روز شگفتی های اكنون را برای تو بیاورند …..
مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد ؛
چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند.
به یاد داشته باش که پروردگار عالم با این که می تواند در هر جائی از دنیا باشد ، قلــب تو را انتخاب کرده
و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند …
من به آرامیِ یک شب پَره
شاید به سبکبالی یک خاطره ، باید بِرَوَم
نامه رفتن من را روزی ، باد خواهد آورد
بعد از آن رفتنِ من
باز خورشید طلوع خواهد کرد
یاس گل خواهد داد
عید خواهد آمد
خواهرم بعد سه روز ، باز خواهد خندید
و فراموش کند کوچه ، قدم های مرا
خاطر خسته ایام ، دگر یادِ مرا خواهد بُرد
و چه بسیار پس از آن که دگر
شمع ها فوت شوند ، کیک ها خورده شوند
جای خالی مرا ، آینه خواهد فهمید
کفش آویخته ام ، حجم خالی قدم های مرا
و تو ، هم ،
بعد دو بار آمدن چلچله ها
پیرهن آبی گلدار به تن خواهی کرد
و نسیم ، رد پایم زکف کوچه ایام ، به در خواهد برد
عکس من ، جای خودش را به گلی ، منظره ای ، خواهد داد
باز تقویم ورق خواهد خورد
رود دنیا ، جریان خواهد داشت
من به این جاری دنیا که نمی اندیشم
و نمی اندیشم ، که پس از رفتنِ من
تو به آن چشم پُر از پرسش این راز ، چه می خواهی گفت؟
که تو هم می دانی
بعد از این رفتن من
جریان دارد رود
سرخی داغ شقایق در دشت
شوق پرواز پرستو در باغ
رد یک خاطره در باور قاب
و دلت می شکند
از غم حسرت نادیدن من
قطره اشکی چکد از گونه عشق
مهربانم امروز
قبل از آنی که رسد
پیک ناخوانده باد
قدر این مانده نفس را تو بدان
عاشقی را دریاب
خدایا ! دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم
خدایا ! بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو به سوی دلم
بیا،پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم
خدایا! کمک کن به من
نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سردر آن
کسی اسم رمز شما را نوشته
خدایا! کمک کن
که پروانه ی شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش
مبادا بمیرد
خدایا! دلم را
که هر شب نَفَس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته
شبی می فرستم برایت
یکی رد شد شبیه او ، پر از ابهام و تردیدم
همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم
به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد
زمین دور سرم گشت و منم آرام چرخیدم
همان چادر ، همان هیبت ، همان چشمان پر شورش
تمام ارتفاعش را به چشمم در نوردیدم
همین که یادم آمد خنده های بی مثالش را
نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم ..
دوباره حال نابی را درون سینه حس کردم
دوباره شعله ور گشته تنور سرد امیدم
ته کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد
مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم
قدم را تند تر کردم رسیدم در کنار او
خودم یادم نمی آید سوالی را که پرسیدم
حواسش پرت بود انگار چادر از سرش افتاد
خدایا کور میگشتم ولی او را نمیدیدم
جهان تاریک شد یک لحظه دیدم رقص چادر را
چو عطرش با نسیم آمد منم در باد رقصیدم
همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود
دو تار از موی او دیدم شبیه بید لرزیدم ….
عذابی میکشم وقتی به یادش باز می افتم
به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم
پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی
نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم …
بیتاب ترین اشکم، در چشم تو زندانی
چون آینه سرگردان در قاب پریشانی
زخمی که به دل دارم از خنجر تنهائی ست
محکومیت عشق است بر صفحه ی پیشانی
تبعیدی تقدیـرم بیزارم از ایــن دنیا
بگذار که بگریزم از این همه ویرانی
باران غم است و من، اشک است و من و دامن
دستان تو چتر من در این شب بارانی
امروز که می آیی از هُرم نفسهایت
آبستن بـارانـم چــون ابــــر زمستانی
“یک شاخه گل و این شعر” دارایی من این است
تقدیم به چشمانت :
در مصرع پایانی …
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
به به چقدر قشنگ بود،مثل آب خنکی بود بر جگری سوزان
…چایت را تلخ ننوش
نگاهم کن… تمامِ قند های دلم را برایت آب میکنم ♥…
…هر لحظه می سُرایم این عشق را
شاعری که “من” باشم…
و شاه بیتی که “تو”…
…بعضی ها را هر چقدر بخوانی خسته نمیشوی…
بعضی ها را هر چقدر گوش دهی…عادت نمیشوند…
بعضی ها هر چقدر تکرار شوند…تکراری نمیشوند…
دیده ای؟؟…
شنیده ای؟؟… بعضیها بی نهایتند…
مثل تو…
…دلم کوچک است
کوچکتر از باغچه ی پشت پنجره…
ولی آنقدر جا دارد…
که برای کسی که دوستش دارم…
نیمکتی بگذارم برای همیشه…
ای تو جاری شده در قشنگترین، دقایقم
ای تو با من آشنا، ناجی قلب عاشقم
ای تو پیدا شده در، لحظه التهاب دل
ای تو در سکوت شب، بهانه های هق هقم
کسی مثل تو توهرم نفسم، جاری نشد
کسی جز تو به سرم، دست نوازش نکشید
کسی مثل تو منو به ظلمت شب نسپرد
کسی قلب منو مثل تو به آتیش نکشید
کسی قلب منو مثل تو به آتیش نکشید
کسی هستی منو مثل تو از ،من نگرفت
کسی مثل تو منو،اسیر تنهایی نکرد
کسی مثل تو برام، آیه تاریکی نشد
کسی مثل تو بمن، خنده رسوایی نکرد
عاقبت عشق دروغین و فریبنده تو
من و تا مرز بد لحظه بد نامی کشید
من هنوز دوزخی عشق دروغین توام
از تو این تشنه تن خسته به انتها رسید
از تو این تشنه تن خسته به انتها رسید
تمام چیزهای خوب از جهان من رفته اند
عطرها
مزه ها
و صدای دلنشین تو ..
نه به خاطر آنکه لبهایت را از دست داده ام !
.. تمام چیزهای خوب در دستهای تو بود ..
{ فاروق مظلومی }
و ناگهان در نبودن ها
هیچ تسلایی نمیابی
نه پیراهنی فراموش شده ، آویخته در کمد
نه یک کتابِ نیمه باز ، کنارِ تخت
نه آن چمدانِ کهنه ی زیرِ پله ها
نه چروک پرده ای
نه قلم و دفتری افتاده زیرِ مبلِ سبزِ
نه بویِ عطری نه خطی
نه شعری نه خاطره ای
نه حتی عکسی
کدام عکس تسکینت میدهد وقتی کسی در آن نمیخندد ..
زندگی و مرگ ..
رو به روی هم ایستادند
دو قبیله
که تنها به غارت هم
فکر می کنند
مرگ با فتوحات بسیار
زندگی با استخوانی پوسیده ..
{ علیرضا عباسی }
آسمان آبــی عرفــان من چشمان توست
اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست
در حضور چشم هایت عشق معنا می شود
اولین درس دبیرستــان من چشمان توست
در بیابانی کـه خورشیدش قیامت می کند
سایبان ظهر تابستان من چشمان توست
در غـــزل وقتــی کـه از آیینه صحبت می شود
بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست
من پر از هیچــم پر از کفـرم پر از شرکم ولی
نقطه های روشن ایمان من چشمان توست
در شبستانــی کــه صد سودابــه حیران من اند
جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست
باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!
درد من ، این درد بــی درمــان من چشمــــان توست
محمد سلمانی
در عجبم…
ازشیطانی که تا دیروز حاضر نبود انسان را سجده کندو امروز…
به پایش می افتد تا از راه به درش کند…
لعنت به تمام قانون های دنیا…
چرا شکستن دل…
مجازات ندارد؟؟؟
دلم يلدا نميخواهد
غروب سرد فردا را،نميخواهد
دل زينب،چو غمگين است
دل من پسته ي خندان،نميخواهد
گلوي اصغرش،خشکيد از گرما
دل من هم،انارقرمزوشيرين،نميخواهد
گل نرگس،عزادار است اين شبها
دل من،رنجش صاحب عزا،نميخواهد
ما چله نشين غم آقاي غريبيم
سلام
آقا ما هی اومدیم سر زدیم و رفتیم. دیدیم هیچ خبری نیست گفتیم علی الحساب این شعر و بزاریم و بریم ببینیم چی میشه!! :q :q
بوی بهار می شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
گاه یک لبخند آنقدر عمیق می شود، که گریه می کنیم
گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی می شود، که با آن زندگی می کنیم
گاه یک نگاه آن چنان سنگین است، که چشمانمان رهایش نمی کنند
و گاه یک عشق آن قدر ماندگار می شود، که فراموشش نمی کنیم.
.
رویای با تو بودن را
نمی توان نوشت، نمی توان گفت و حتی نمی توان سرود!
با تو بودن قصه شیرینی ست به وسعت تمام تنهاییها
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتنت
و… و من همچون غربت زده ای در آغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
تا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
عزیز دریایی من…
“ناشناس”
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
ﺳﺮﺩ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﺸﻢ!
ﻃﻌﻢ ﺑﯿﻬﻮﺩﮔــــــــــﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ
ﻭ ﺍﺟﺒﺎﺭ ..
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﻣﯿﻞ ﻭ ﺭﻏﺒﺘﻢ ﺭﺍ
ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ
ﻣﺮﮒ ﺟﻮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ!
ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﻮﺷﺖ؛
ﺗﻮ ﺑﯽ ﻣﻦ
ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻛﺮﺩ؟
ﺍﺻﻼ ”
ﻳﺎﺩﺕ هست که دیگرنیستم.
دوست داشتن کسی که
معنی دوست داشتن را نفهمد
درست مثل توضیح دادن قانون نسبیت
برای مادر بزرگت است !
تو فک میزنی و او بافتنی اش را می بافد …
{ آلبرت انیشتین }
همه آدم ها مانند ماه هستند ،
قسمت تاریکی دارند که هرگز به کسی نشان نمی دهند ..
{ مارک تواین }
و لحظههایی که برای هزارمین بار ، بدیهای آدم ها را فراموش میکنیم ،
و برای دیداری دوباره ، گپی ساده ،
حتی یک استکان چای در خلوتی دوستانه ، جان می دهیم ..
به راستی چگونه میتوان روایتِ روح پر غوغای یک دیوانه ی همیشه عاشق را
طورِ دیگری نوشت ؟
{ نیکی فیروزکوهی }
هیچ کس مُتوجه نمی شود
که برخی از افراد چه عذابی را تحمل می کنند
تا آرام وُ خونسرد به نظر بیایند ..
{ آلدوس هاکسلی }
کلاغه دلش گرفته بود …
کلاغ سياه پاپـتی ، زشت و سیاه و خط خطی…
پريد رو شاخه ی درخت ،
گفت : غار و غار …
از يه جايی صدا اومد که : زهر مار !!!
بٌغض کلاغه تِرکيد ،
يه قطره اشک از روی گونه هاش چکيد ،
قطره ی اشک لابه لای پرای سياش گم شد و رفت …
يه تيکه سنگ از تو حياط يه خونه اومد و اومد نشست رو سينه ی کلاغ …
قلب کلاغه ترکيد ،
کلاغ افتاد روی زمين …
يه صدا اومد : اون کلاغ زشـتـــو بـبـیـن !
کلاغه چشاش تار شده بود،
همه جا رو سياه مي ديـد عين خودش ، زشت و سياه و خط خطی،
کلاغه مرد …!!
کسی نفهميد که کلاغ دلش گرفته بود زیاد،
آخه شب قبل يه گربه ی ناز و ملوس بچه هاشو گرفته بـود …
کلاغ سیاهِ پاپتی،زشت و سیاه و خط خطی هم دلی داشت ،
همدمی داشت ،
کلاغِه هم عاشق بود …
کی از دل کلاغه با خبر بود ؟!
کی حالشو می فهميد …؟!!
حيفِ کلاغ پاپتی ، زشت و سیاه و خط خطی …
راستی ؛
مگه ما آدما از دل هم خبر داريم ؟!
ما آدمای رنگارنگ ،
زشت و قشنگ ،
رد ميشيم از کنار هم …
حرفای بيخود ميزنيم ،
خنده هامون شيشه ايه ،
دردِ دلامون الکی ،
عاشقيامونم دروغکی !
ما لای دودا گم شديم ؛
تصويرامون خياليه ،
هرچی که داره مغزمون ، شکلکای سئواليه …؟!
دل چی چيه ؟؟
يک تيکه خون ، پر از ” نرو ، پيشم بمون … ”
دلم ميخواست کلاغ بودم ،
همون کلاغ پاپتی ، زشت و سياه و خط خطی …
پر ميزدم تو آسمون ،
کسی نمی گفت کـه : بمون !
می پريدم رو يه درخت گريه می کردم ; غار و غار !
پشت سرش يه زهر مار !!!
حداقل اين فحشه که راستکی بود !
اينجوری هيچکسی دلش واسم الکی نمی سوخت ،
کسی هم برام لباس پادشاه توی قصه ها رو نمی دوخت …
نه عاشق کسی بودم ، نه کسی عاشقم میشد ؛
کلاغ تـنهايی بودم ، گمشده تو شهر دود …
اشک کلاغو هيچکسی نمی تونه ببينه !
حال دلش ؟!
عجب …!
مگه حالی واسش ميمونه ؟!
دلم ميخواست کلاغ بودم تا که يه روز ، زخمِ يه سنگ (که درد اون بهتره از زخم زبون آدما) دلم رو با تموم اين نگفته هاش بترکونه …
صبح سحر يه رفتگر کلاغه رو انداخت لابه لای آشغالا ، کلاغ با دلش پريد تو قصه ها …
دلش نگو ،
يه تيکه خون ؛
پر از ” برو ، پيشم نمون … “
باز امشب سیل غم ها سینه ام ویرانه کرد
یاد تو حال مرا چون حال یک دیوانه کرد
هر دمی نقش رخت آتش به جانم می زند
هجر تو لبخند را با صورتم بیگانه کرد
روزهایم بی تو محنت بار و پر رنج و غم است
عشق چون آمد تو را شمع و مرا پروانه کرد
لذت عمرم به دوشادوش گشتن با تو بود
لیک اکنون آهِ هجران در دلم کاشانه کرد
حال ای ذات مبری، ای خدای عاشقان
دست تقدیرت دلم را بی سر و سامانه کرد
سهام الدین خداشناس
دلا فرزانگی کردن مهم است
خدا را بندگی کردن مهم است
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است
دلا این زندگی جز یک سفر نیست
گذرگاه است و راهش بی خطر نیست
چو خواهی با صفا باشی و صادق
به جز راه خدا راهی دگر نیست
غم بیچارگان خوردن مهم است
دلی از خود نیازردن مهم است
چه مدت زندگی كردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است
دلا با نفس جنگیدن مهم است
عیوب خویش را دیدن مهم است
خطا باشد ز مردم عیب جویی
خطای خلق بخشیدن مهم است
دلا درد آشنا بودن مهم است *
به مردم عشق ورزیدن مهم است
””چه مدت زندگی کردن مهم نیست چگونه زندگی کردن مهم است”…
سالها پیش از این
زیر یک سنگ ، گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم ، همین
یک کمی خاک که دعایش
پَر زدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دست خود وَرز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پَر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاکِ خوشبختم
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟!
خانم عرفان نظرآهاری
فرصتی تازه دارم امروز ؛
تا ببخشم بیش تر،
تا دوست بدارم بیش تر،
و بدین سان، نزدیک تر شوم به خدا…
ستوده باد خدایی که داده است به من ،
چنین فرصتی را…
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتظر،ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چهار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ…
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دستِ دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چهار راهِ آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو ، رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب ، گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود
همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید …
باز روشن می شود زود،
تنها فراموش مکن این حقیقتی است:
بارانی باید٬ تا که رنگین کمانی برآید
و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت،
تا که از ما، انسان هایی تواناتر بسازد؛
خورشید دوباره خواهد درخشید، خیلی زود
و تو خواهی دید …
هیچ لیوانی در زندگی خالی نیست ،
حتی نیمه پر هم نیستند ؛
وقتی چشمها جور دیگر می بینند .
وقتی دوست همه جا حضور دارد،
وقتی لطفش همه جا را پر کرده
آری … چشمها را باید شست …
بیایید لیوانها را به کناری بگذاریم ، وقتی دریای رحمتش را کرانه نیست …
الحمد لله رب العالمین …
بیا میخانه بر پا کن ، دل پیمانه اش با من
حدیث هجر یاران را ، به نجوا گفتنش با من
گذشت ایام بی حاصل ، نشد وصل توام ممکن
به دنیا گوشه چشمی کن ، معاد و جنت اش با من
نگاهی را که می جستم ، چو نور از دیده بیرون است
تو پیراهن مهیا کن ، فروغ دیده اش با من
ز فرط عقل و هوشیاری ، نشد سرمستی ام حاصل
بیاور باده وصلت ، جواب مستی اش با من
نشستم چشم در راهت ، بدان شوقی که می آیی
بگو روزی تو می آیی ، صبوری کردنش بامن
به شب فکر تو در دیده ، ببندد راه خوابم را
تو بیداری عطایم کن ، مناجات شب اش با من
نمی بیند دو چشم من ، عزیزی را که می جوید
بیاور یوسف دل را ، هزاران دست ببریده ، فدای مقدمش با من
که می گوید دل خسته ، ندارد شوق دلداری
تو بند از پای دل وا کن ، پر پروازی اش با من
اگر قهری به دل بوده ، بگو ما را تو بخشیدی
نگاهم را تو مهمان کن ، سلام اولش با من
گل پژمرده صبرم ، به آب دیده می شویم
بیاور بارش امید ، ز نو رویاندنش با من
طپش در سینه جز عشقت ، دلیلی بر نمی تابد
بنه بر سینه دستت را ، حیات تازه اش با من
چه باک از طعنه عاقل ، بر این عشقی که من دارم
تو لیلی وش نگاهی کن ، دل مجنونی اش با من
به هر راهی که می گفتند ، نشستم تا که باز آیی
تو راهی را نشانم ده ، نگاه خسته اش با من
به چشم دل تو را دیدم ، به چشم جان تو را جستم
بیاور خنجر مژگان ، سر و جان فدیه اش با من
درون سینه ی سردم ، دلی از جنس خاکستر
تو بر پا کن به جان آتش ، گلستان کردنش با من
اگر چه این دل تنگم ، ندارد قدر عشقت را
سرا کن خانه دل را ، مصفا کردنش با من
اگر مرداب ، جانم را گل نیلوفری پوشاند
صدف را گو تو خواهی داد ، دل دریایی اش با من
بگو آخر تو می خواهی ، دل غمدیده ما را ؟
تو بگشا قفل این دل را ، دعای جوشن اش با من
اگر گم کرده ی راهم ، چراغی را تو روشن کن
تو شمعی را نشانم ده ، پر پروانه اش با من
از این عمری که من دارم ، ندارم نامه ای آخر
تو امروز مرا دریاب ، ته افسانه اش با من
در و دیوار دنیا رنگی است،
رنگ عشق
خدا جهان را رنگ كرده است
رنگ عشق؛
و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشك نخواهد شد
از هر طرف كه بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما كاش چندان هم محتاط نباشی؛
شاد باش و بی پروا بگذر،
كه خدا كسی را دوست تر دارد كه لباساش رنگیتر است…
می شود …
می شود در جاده های آرزو
مثل بید پاك مجنون تاب خورد
می شود قویی غریب و تشنه بود
از لب دریاچه دل آب خورد
میشود یك شاخه گل را هدیه داد
میشود با خنده ای پایان گرفت
میشود یك لكه ابر پاك بود
میشود ابری شد و باران گرفت
پس بیا دنیای پاك قلب را
جایگاه رویش گل ها كنیم
با نگاهی روح را رنگی زنیم
با تبسم خانه را زیبا كنیم
معنی این حر ف ها یعنی بیا
از تمام كینه ها عاری شویم
زخم یك پروانه را درمان كنیم
در كویر سینه ای جاری شویم .
خوشا بحال بارش باران ، به جسم خشک کویر
که قطره قطره عطش را به آسمان پیوست
خوشا بحال چشم نخوابیده تا طلوع سحر
که خواب بی خبری ، پلک ان نخواهد بست
خوشا بحال شعله شمعی که در شبی تاریک
شکسته هیمنه ی ظلمتی ، که بوده و هست
خوشا بحال قامت سروی که سرو قامت ماند
نداده بوسه تبر را ، اگر چه شاخه شکست
خوشا بحال سکوتی که فصل واژه چشم
حریم حرمت لب را ، به واژه ها نشکست
خوشا بحال دو دستی که رفته در زنجیر
ولی نکرده بیعت با شب مرام باده پرست
خوشا بحال عاشق عشقی که عشق را فهماند
و مانده بر سر عهدی که بسته روز الست
خوشا به حال قطره اشکی که می چکد بر عشق
بنوش جرعه ی مهری ، ز باده اش سر مست
بازم امشب مثل هر شب
تو دلـت برام دعـا کن
نم نمک سکوتو بشکن
زیر لب خـدا خـدا کـــن
بازم امشب مثل هر شب
پُر کن از صدات هوارو
قــرق ســکوتو بـشــکن
تـازه کـن تـرانـه ها رو
واسه عاشــقا دعـا کـن
که غــریــب روزگارن
هـفــت تـا آســمونـه اما
یه ســـتاره هـم نــــدارن
واسه عاشــقت دعا کن
کــه تو کارِ دل نــمونــه
تو فقط خدا خـــــدا کن
که خدا خودش می دونه
بازم امشب مثل هر شب
تو بــــرای من دعا کـن
تو فقط خدا خدا کن
رازِ راه ، رفتن است
رازِ رودخانه ، پل
راز آسمان ، ستاره است
راز خاک ، گل
راز اشکها ، چکیدن است
راز جوی ، آب
راز بالها ، پریدن است
راز صبح ، آفتاب
رازهای واقعی ،
رازهای بَرمَلاست
مثل روز روشن است ،
راز این جهان ، خداست
خانم نظر آهاری
خدايا چه آسان مي توان تو را دوست داشت …
بي هيچ تکلف و بهانه اي …
بهشت همين حياط کوچک خانه ی ماست …
وقتي فرشته ها براي شنيدن نام تو از دهان من ،
از پله هاي عرش پايين مي آيند … !
هر چند وقت یكبار ،خودت را از خودت طلب كن، شاید گم شده باشی
همه، قربانیِ زبانِ خویشیم .
عضوی كه آرام پذیر نیست .
به ندرت پیش از تكلم می اندیشیم .
حتی در خواب هم حرف می زنیم.
خود را نگران آن چه می دانی یا نمی دانی نكن .
نه به گذشته بیندیش و نه به آینده
فقط بگذار دستان خدا هر روز شگفتی های اكنون را برای تو بیاورند …..
مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد ؛
چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند.
به یاد داشته باش که پروردگار عالم با این که می تواند در هر جائی از دنیا باشد ، قلــب تو را انتخاب کرده
و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند …
من به آرامیِ یک شب پَره
شاید به سبکبالی یک خاطره ، باید بِرَوَم
نامه رفتن من را روزی ، باد خواهد آورد
بعد از آن رفتنِ من
باز خورشید طلوع خواهد کرد
یاس گل خواهد داد
عید خواهد آمد
خواهرم بعد سه روز ، باز خواهد خندید
و فراموش کند کوچه ، قدم های مرا
خاطر خسته ایام ، دگر یادِ مرا خواهد بُرد
و چه بسیار پس از آن که دگر
شمع ها فوت شوند ، کیک ها خورده شوند
جای خالی مرا ، آینه خواهد فهمید
کفش آویخته ام ، حجم خالی قدم های مرا
و تو ، هم ،
بعد دو بار آمدن چلچله ها
پیرهن آبی گلدار به تن خواهی کرد
و نسیم ، رد پایم زکف کوچه ایام ، به در خواهد برد
عکس من ، جای خودش را به گلی ، منظره ای ، خواهد داد
باز تقویم ورق خواهد خورد
رود دنیا ، جریان خواهد داشت
من به این جاری دنیا که نمی اندیشم
و نمی اندیشم ، که پس از رفتنِ من
تو به آن چشم پُر از پرسش این راز ، چه می خواهی گفت؟
که تو هم می دانی
بعد از این رفتن من
جریان دارد رود
سرخی داغ شقایق در دشت
شوق پرواز پرستو در باغ
رد یک خاطره در باور قاب
و دلت می شکند
از غم حسرت نادیدن من
قطره اشکی چکد از گونه عشق
مهربانم امروز
قبل از آنی که رسد
پیک ناخوانده باد
قدر این مانده نفس را تو بدان
عاشقی را دریاب
خدایا ! دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم
خدایا ! بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو به سوی دلم
بیا،پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم
خدایا! کمک کن به من
نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سردر آن
کسی اسم رمز شما را نوشته
خدایا! کمک کن
که پروانه ی شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش
مبادا بمیرد
خدایا! دلم را
که هر شب نَفَس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته
شبی می فرستم برایت
سلام :tk
چه خبر شده، چرا کسی نیست، کافه چی عزیز چرا نیستی؟ گلبهار جان تو یه چیزی بگو :n
وااای نیلو سلام خوب شد اومدی من نمیدونم چه خبره احتمالا بخاطر این تعطلات چن روز در میونی هفته مردم جایی باشن خداکنه باز برگردن کافه خیلی سوت و کوره
سلام و درود
ببخشید این چند روز تعطیلات زیاد پست نذاشتیم
به زودی
سلام کافه چی اشکالی نداره شماهم حق زندگی دارین نمیشه که همش تو کافه باشین ولی من واقعا منتظر پست جدیدم ….
یاعلی
درود
ممنون، شما به ما لطف دارید
ولی حقیقت اینه که باید بیشتر از این فعال باشیم، سعی می کنیم پست های جدید رو زیاد کنیم
پاینده باشید
یکی رد شد شبیه او ، پر از ابهام و تردیدم
همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم
به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد
زمین دور سرم گشت و منم آرام چرخیدم
همان چادر ، همان هیبت ، همان چشمان پر شورش
تمام ارتفاعش را به چشمم در نوردیدم
همین که یادم آمد خنده های بی مثالش را
نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم ..
دوباره حال نابی را درون سینه حس کردم
دوباره شعله ور گشته تنور سرد امیدم
ته کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد
مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم
قدم را تند تر کردم رسیدم در کنار او
خودم یادم نمی آید سوالی را که پرسیدم
حواسش پرت بود انگار چادر از سرش افتاد
خدایا کور میگشتم ولی او را نمیدیدم
جهان تاریک شد یک لحظه دیدم رقص چادر را
چو عطرش با نسیم آمد منم در باد رقصیدم
همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود
دو تار از موی او دیدم شبیه بید لرزیدم ….
عذابی میکشم وقتی به یادش باز می افتم
به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم
پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی
نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم …
{ سید تقی سیدی }
بیتاب ترین اشکم، در چشم تو زندانی
چون آینه سرگردان در قاب پریشانی
زخمی که به دل دارم از خنجر تنهائی ست
محکومیت عشق است بر صفحه ی پیشانی
تبعیدی تقدیـرم بیزارم از ایــن دنیا
بگذار که بگریزم از این همه ویرانی
باران غم است و من، اشک است و من و دامن
دستان تو چتر من در این شب بارانی
امروز که می آیی از هُرم نفسهایت
آبستن بـارانـم چــون ابــــر زمستانی
“یک شاخه گل و این شعر” دارایی من این است
تقدیم به چشمانت :
در مصرع پایانی …
{ بهرام محمودی }
هنوزم دستای گرمت جای امنی واسه گریه س
تو قشنگی مثل بارون من دلم پر از گلایه س
هنوزم تو این هیاهو توی این بغض شبونه
من و گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
پشت پنجره هنوز چشم براهت می شینم
ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم
ما دو تا پنجره بودیم گفتی که باید بمیریم
دیوارا همه خراب شد ولی ما هنوز اسیریم
ما هنوزم مثل مرداب مسخ آینه ی کویریم
ما همونیم که می خواستیم خورشیدو با دست بگیریم
گریه هام حروم شدن کاری بکن
چشم من بیا منو یاری بکن
وقتی که به تو رسیدم هنوزم آهو نفس داشت
هنوزم چلچله انگار تو چشاش غم قفس داشت
غزلک گریه نمی کرد تو شبای بی چراغی
من و تو هم قصه بودیم از ستاره به اقاقی
حالا اما دیگه وقت رفتنه
جاده اسم منو فریاد می زنه
حالا من موندم و یاد کوچه های خاکی و خیس
یاد خونه ای که دیگه خیلی وقته مال ما نیس
اگه خاموشم و خسته اگه از تو دور دورم
تکیه کن به من غریبه من یه کوه پرغرورم
{ بابک صحرایی }
خدا تو را سر راهم گذاشت ، خورشیدم !
و گر نه روی تو را خواب هم نمی دیدم
چه روزها و چه شب ها که با خیال تو
نه خوب شعر سرودم نه خوب خوابیدم
تو تکیه گاه منی و عجیب نیست اگر
کنار شانه ات از لغزشی نترسیدم
عجیب نیست اگر در کنار کعبه تو را
طواف کردم و مثل خدا پرستیدم ..
ببخش بر من اگر ساده و نسنجیده
شکوه عشق تو را با بهار سنجیدم
ببخش بر من اگر سمت دیگری رفتم
اگر خلاف نگاهت … اگر نفهمیدم
چقدر خوب که هستی کنار تنهائیم !
چقدر خوب که هستی تمام امّیدم !
{ زهرا احسانی }
برادرا و خواهران گرامی پ شماها کجایین :q
سلام گلبهار جان جان جان به قول شاعر چقدر خوب که هستی کنار تنهايى ام :lv :lv :lv
مدیر عزیز هر جا هستی موفق و شاد و سلامت باشید
درود
ممنون
همچنین