چه می شد اگر - کافه تنهایی

کافه تنهایی

چه می شد اگر

عاشقانه - چه می شد اگر
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

“فروغ فرخزاد”

– این پست در وصف پست و تو رفتي و هنوز … می باشد.

بازدید : 2624
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند

    وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند

    روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد

    قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت

    بی صدامیمیرند

    روزها میگذرند , که به خود میگویم

    گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت

    گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود

    گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود

    حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند

    بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت

    روزها میگذرند

    که به خود میگویم

    گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت

    گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت

    گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت

    صدزبان بازکنم

    قصه هاسازکنم

    گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم

    من به خود میگویم

    اگرآمدآن شخص !!!!!!

    من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست

    من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست

    ولی افسوس و دریغ

    آمدی نقشی زخود در سر من افکندی

    دل ربودی و به زیر قدمت افکندی

    دیده دریا کردی

    عقل شیدا کردی

    طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی

    دل به امید دوا آمده بود

    به جفا درد برآن زخم کهن افکندی

    روزها می آیند

    لحظه ها ازپی هم میتازند

    من به خود میگویم

    مستحق مرگ است

    گر کبوتر بدهد دل به عقاب!….

  • گلبهار :

    عشق میخواهم ولی همراه اشک و آه، نه

    رشته ی مستحکمی، بازی باد و کاه، نه

    حس تنهایی تلخی می کشد روح مرا

    عشق میخواهم رفاقت گاه یا بیگاه، نه

    طاقت تاریکی و سرما ندارم زین سبب

    آفتابی گرم میخواهم فروغ ماه، نه

    عشق پاکی رنگ نور و نرم از جنس حریر

    عشق سوزانی ولی یک شعله ی گمراه، نه

    الفتی دیرینه میخواهم رها از مرزها

    یار و همراهی ولی در بعد سال و ماه، نه

    جاده ناپیدا و من در جستجوی همسفر

    همسفر تا انتها، تا نیمه های راه، نه

    میتوان از هر چه در دنیا به آسانی گذشت

    از وفا و عشق حتی لحظه ای کوتاه، نه

    نیست چیزی در تنم جز موج موج آرزو

    عشق میخواهم دوباره حسرتی جانکاه، نه

  • گلبهار :

    در این دریا، چه می جویند ماهی های سرگردان

    مرا آزاد می خواهی؟ به تنگ خویش برگردان

    مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی

    اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان

    دعای زنده ماندن چیست ؟ وقتی عشق با ما نیست

    خداوندا دعای دوستان را بی اثر گردان

    من از دنیا به جادوی تو دل خوش کرده ام ای عشق

    طلسمی را که بر من بسته بودی، بسته تر گردان

    به جای اینکه هیزم بر اجاقی تازه بگذاری

    همین خاکستر افسرده را زیر و زبر گردان

    من از سرمایه ی عالم همین یک ” قلب ” را دارم

    اگر چیزی دگر مانده است، آن را هم هدر گردان

    در این دوزخ به جز تردید راهی تا حقیقت نیست

    مرا در آتش تردیدهایم شعله ور گردان

  • گلبهار :

    تو بَدَم دانی و من بدتر از آنم که تو خوانی

    زانکه از باطن بازیگر من، هیچ ندانی!

    سالها شد که به دست هوس خویش اسیرم

    یاری ام کن که از این قلعه ی وحشت برهانی

    من خود افتاده ام و طاقت رفتار ندارم

    چند کوشی که به دنبال سمندم بدوانی؟

    دل کس را مشکن، بیمم از آنست که روزی

    گر بخواهی که دلی را بنوازی، نتوانی!

    دام تزویر نهادی که کسان را بفریبی

    ترسم ای خواجه! که این بار به منزل نرسانی

    جز غباری ننشیند به سر گنج تو آخر

    گردی از چهر یتیمی بفشان گر بتوانی

    من که صد گنج گهر را به قناعت نگزیدم

    آبرو را نفروشم به بهای لب نانی

    مردم از جور تو ای دوست، بمان تا ز ندامت

    به مزارم بنشینی، گل حسرت بنشانی

    اشک تنهایی من بر سر هر واژه چکیده

    گریه ها می کنی ای یار، چو این نامه بخوانی

    غربت بی کسی ام کشت، بیا کز ره یاری

    قطره اشکی به سر خاک غریبان بفشانی

  • گلبهار :

    کاش بدانی!

    تو در اندوه “دو صد گنجی” و من شاد به “نانی”

    ای دریغا! که تو را فرصت عیش است و ندانی

    تنت آسوده و زَر در کف و باغ تو پر از گُل

    دم غنیمت شمر ای دوست، که جاوید نمانی

    آرزومند تو و حال تو، بسیار کسانند

    خود ندانی که بدین مرحله بیش از چه کسانی!

    با خرد باش! که هر لحظه به شادی بنشینی

    همتی کن که نهالی ز محبت بنشانی

    قیصر و کوروش و دارا و سکندر همه رفتند

    زندگی کن به مراد دل خود تا بتوانی

    با خدا باش و مخور غم، که جهان با تو نماند

    جهد کن تا که سمند از سر غم ها بجهانی

    زَر بسیار، تو را سوی مذلت بکشاند

    دیده بگشای! که جان را به مذلت نکشانی

    با تو گفتم سخنم را، چه شود گر بپذیری؟!

    کاشکی قدر دمی را بشناسی و بدانی!

  • گلبهار :

    دیوانه ی عشقم، من و مجنون نگاهی

    با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی

    گلشن دلم از منظره ی روی سپیدی

    روشن شبم از شعشعه ی چشم سیاهی

    با بال سخن شب همه شب ابرنوردم

    گویی که نسیمی بَرَدَم چون پر کاهی

    از شوق به رقص آوَرَدم چامه ی نغزی

    آنگونه که رقصد ز دَم باد، گیاهی

    گر زخمه به دل می زندم پنجه ی سازی

    گاهی به نوا می کشدم شور سه گاهی

    ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم

    آتشکده ی شعر تری، شعله ی آهی

    یعقوب زمانم من و در خلوت شبها

    گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی

    ای مدعی! ای آنکه به دشنام پیاپی

    ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی

    در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت

    باشد شب طاعون زده یی، روز تباهی

    اما به حضورم، همه تن مدح تمامی

    گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی

    ای دوست! برو دست به دامان خدازن

    جز او نبود ما و تو را پشت پناهی

    از مهر خدا اختر شعرم بدرخشید

    چون در دل شبهای سیه، پرتو ماهی

    ما را مزن ای یار، که در عرصه ی گیتی

    جز شهرت دیرینه نداریم گناهی!

    پرواز سخن های من از اهل سخن پرس

    دانم که تو خود نیز بر این گفته گواهی

    مهرت به دل اندوختم و از تو گذشتم

    شاید که تو هم بگذری از کینه، الهی!

    این دفتر شعرم، چه بخوانی، چه نخوانی

    من شهره ی شهرم، چه بخواهی، چه نخواهی!

  • گلبهار :

    دوست دارم مثل دریا موج را طوفان کنم

    هر چه تاریکی که در دنیا بود، ویران کنم

    پله ها را طی کنم با گامهای خسته ام

    سرکشم از جان خود، چون چشمه و عصیان کنم

    شعر می خوانم چو دریا ای زمین و آسمان

    تا که شاید سنگ تو یا ابر تو نالان کنم

    خوش بخندم مثل بادی تا که شاید لحظه ای

    غصه های این دل سرگشته را کتمان کنم

    بت بسازم از روان شنهای دریا با نسیم

    دیده را پر ز شن آلوده و سوزان کنم

    امشب آری در کنار جاده های دوستی

    دوست دارم جامه ی اندوه را ویران کنم

  • گلبهار :

    باد به گوشم رساند، بانگی از آن دورها

    همــره آن بانگ بود، ولوله ها، شورهــا

    “نعره” شود “ناله ها”، رنج شود، گنج ها

    خواجه چرا نشنود، ضجّه ی رنجورها؟

    “رشته ی” آه فقیر، بر اثر درد و رنج

    “مار” شود روی گنج، ای همه گنجورها!

    گر که “سلیمان” شوی، تکیه به لشکر مکن

    “بـــاد” چو “توفان” شود از “نفس مورها”!

    “صورت” انسان بسیست، “سیرت” انسان کجاست؟

    وای اگر بَر دَمند، نفحه در این “صــورها”!

    بال بزن چون “عقاب” تا ز بر آفتاب

    در دل ظلمت مرو، همره “شبکورها”

    نغمه ی حق را شنو، از غزل بلبلان

    تا نرُباید دلت غُلغُل سنتورها

    “نوشَت” اگر آرزوست، بیم چه داری ز نیش؟

    رنجه نسازد تو را، وز وز زنبورها

    در دل دریای عشق ماهی صد رنگ بین

    آه! چه شد “دام ها” وای چه شد “تورها”؟

    دشت مزاران نگر، چهره ی خود را ببین

    جلوه گه مرگ تست، آینه ی گورها

    دست خدا بسته نیست، تا ز تو “موسا” کند

    نعره بزن چون “کلیم” تا نگری “طورها”

    بی “می و ساقی” دلم مست خدا می شود

    چون بدرخشد به تاک، “خوشه ی انگورها”

    تا که “علــــــی(ع)” بنده است، قول “انا الحق” خطاست

    از سر دیوانــــــگیــــــــست “نــق نــق منصورهــــا”

    کوچه ی عهد قدیم، تازه کند داغ من

    زانکه غــــــــم کودکی آورد از دورها

  • گلبهار :

    امشب این شعر بد به ذهن ما گیر داده بود خیلی دوسش دارم یهویی اومد تو ذهنم ولی ول کن ما نیس بذا بنویسم یاد گذشته های خیلی دور افتادم نخندینا:
    هرچی که بیند دیده خدایش افریده
    خورشید وماه تابان ستاره درخشان
    درخت وسبزه وگل وسوسن و سرو وسنبل
    این همه را به دقت خدا نموده خلقت
    ( فکرکنم چپکی خوندم ودیگه یادم نمیاد اگه بیتی داشته باشه اخی چقد دلم برا مدرسه تنگ شده یادش بخیر) :-D

    • sara :

      :-D عجب کامنتاااااااااایییی مرسی گلبهار خیلی زیبا بودن :flr
      ولی من یه چیزی بگم؟من از مدرسه متنفرررررررررررررر بوووووودمممممممممممممممم بچه درسخونم بودماا ولی نمیدونم چرا مدرسه رو اصلا دوست نداشتم :-?

      • گلبهار :

        خواهش میکنم :flr
        منم مدرسه رو دوس ندارم فقط به این خاطر دوسش داشتم که بهترین رفیقمو اونجا پیدا کردم

  • sara :

    یک عمر سرودم و نگفتم تو بگو

    یک شعر اگر زیاد اگر کم، تو بگو

    از عضو به عضو تو سرودم غزلی

    یک جمله کم ز وصف ما هم تو بگو

    آوار تو بر زبان من سنگین است

    یک خشت از این خرابه بم تو بگو

    آتش به دلم دادی و از شعر دریغ

    یک بیت ازین دل جهنم تو بگو

    حوای منی، ولی هوایم ابریست

    یک صاعقه در هوای آدم تو بگو

    حمید دهقان

  • erfan :

    بهترینم…
    من برایت دعا می کنم
    که هیچگاه چشمهای زیبای تو را در انحصار قطره های اشک نبینم
    و تو برایم دعا کن
    ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد
    دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم
    و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم
    دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد ، همیشه از حرارت عشق گرم باشد 
    من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند
    برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم
    که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند 
    من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند
    و هرگز رد پایمان، از ساحل نگاه همدیگر محو نشود :(
    و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی 
    پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند…بی تو… :cry: :flr

  • Mehraban :

    من تماشای تو می کردم و غافل بودم
    کز تماشای تو خلقی به تماشای منند

    گفته بودی که چرا محو تماشای منی
    و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی

    مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
    ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

    “شاعر: هوشنگ ابتهاج”

  • Mehraban :

    ﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﺧﺮﺍﺑﻴﻢ ﭼﻮ ﺷﺒﻬﺎﻱ ﺩﮔﺮ
    ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺳﺎﻗﻲ ﻣﺠﻠﺲ ﺳﺮ ِ ﻣﻴﻨﺎﻱ ﺩﮔﺮ

    ﺍﻣﺸﺒﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ آﻧﻴﻢ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﺷﻤﺮﻳﻢ
    ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻱ ﺟﺎﻥ ﻧﺮﺳﻴﺪﻳﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍﻱ ﺩﮔﺮ

    “شاعر: ﻋﻤﺎﺩ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﻲ”

  • Mehraban :

    آﻧﮑﻪ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺗﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ
    ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﻝ ﻓﮑﺮ ﺩﻝ ﻣﺎ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ

    آنکه ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﺗﺮﺍ ﺣﺴﻦ ﻭ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﺩ ﻭﻓﺎ
    ﮐﺎﺷﮑﻲ ﻓﮑﺮ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖِ ﺷﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ

    ﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﺩ ﺗﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻴﺪﺍﺩﮔﺮﻱ
    ﻳﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷﮑﻴﺒﺎ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ

    ﮐﺎﺷﮑﻲ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻱ ﻣﻦ
    ﭘﻴﺶ ﺍﺯ آﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﮔﻴﺴﻮﻱ ﺗﻮ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ

    ﺍﻱ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻮﺧﺘﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝِ ﻣﻦ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻱ
    ﮐﺎﺵ ﻳﮏ ﺷﺐ ﺩﻟﺖ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ

    ﮐﺎﺵ ﻣﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺩﻝِ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻱ ﻣﺎ
    آنکه ﺧﻠﻖ ﭘﺮﻱ ﺍﺯ آﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ

    ﮐﺎﺵ ﺩﺭﺧﻮﺍﺏ ﺷﺒﻲ ﺭﻭﻱ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺩﻳﺪ ﻋﻤﺎﺩ
    ﺑﻮﺳﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﻟﺐ ﻟﻌﻞ ﺗﻮ ﺗﻤﻨﺎ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ

    “شاعر: ﻋﻤﺎﺩ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﻲ”

  • Mehraban :

    ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻟﻴﻠﻲ ﻭ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺷﻮﻳﻢ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ
    ﺑﻴﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﻛﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ

    ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﻫﻢ ﺭﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﻮﻳﯿﻢ
    ﺍﮔﺮ ﻣﻮﻳﺖ ﭼﻮ ﺭﻭﺯﻡ ﺷﺪ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ

    ﺳﻼﻡ ﺍﻱ ﻏﻢ ﺳﻼﻡ ﺍﻱ آﺷﻨﺎﻱ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﻝ
    ﭘﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻭﺍ ﻛﻦ ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮ ﻻﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ

    ﻣﮕﻮ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮ ﺯﻧﺠﻴﺮ ﮔﻴﺴﻮ ﺭﺍ ﺯ ﻫﻢ ﻭﺍﻛﻦ
    ﺩﻝ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﯼ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ

    ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻭﺍ ﻧﻔﺴﺎﻱ ﺣﺴﺮﺕ ﺯﺍﻱ ﺑﻲ ﻓﺮﺩﺍ
    ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻢ ﻣﺪﻩ ﺷﻜﺮﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ

    ﻣﮕﻮ ﺩﻳﮕﺮ ﺳﻤﻨﺪﺭ ﺩﺭ ﺩﻝ آﺗﺶ ﻧﻤﻲ ﺳﻮﺯﺩ
    ﺗﻮ ﮔﺮﻣﻢ ﻛﻦ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﮔﺮﻣﻲ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ

    ﭼﻪ ﺑﺸﻜﻦ ﺑﺸﻜﻨﻲ ﺩﺍﺭﺩ ﻓﻠﻚ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﺳﺮﻣﺴﺘﺎﻥ
    ﺗﻮ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﺑﺸﻜﻨﻲ ﻧﺸﻜﺴﺘﻦ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ

    “شاعر: ﺑﯿﮋﻥ ﺳﻤﻨﺪﺭ”

  • sara :

    بوی بهار می شنوم از صدای تو

    نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

    ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

    ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

    ای صورت تو آیه و آیینه خدا

    حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

    صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر

    آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

    رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام

    تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

    چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود

    ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

    امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من

    فردا عصای خستگی ام شانه های تو

    در خاک هم دلم به هوای تو می تپد

    چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

    همبازیان خواب تو خیل فرشتگان

    آواز آسمانیشان لای لای تو

    بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

    یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

    این حال و عالمی که تو داری، برای من

    دار و ندار و جان و دل من برای تو
    این شعر و قیصر امین پور برای دخترش سروده

  • sara :

    مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود !

    مرا بخواه که هر قطعه ام غزل بشود !

    مرا بخوان که پس از این همه «الهه ی ناز»

    دوباره ورد زبانم «اتل متل» بشود !

    سیاه چشم ! فنا کن سپید را مگذار

    که محتوایِ غزل نیز مبتذل بشود !

    هزار وعده به من داده ای بگو چه کنم ؟

    که دست ِ کم یکی از وعده ها عمل بشود ؟!

    قسم به عشق ! به فتوای دل گناهی نیست

    اگر به دست تو نامحرمی بغل بشود !

    بیا و مسئله ها را ز راه دل حل کن

    که در تمام جهان این سخن مثل بشود :

    «اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت

    اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود !!»
    غلامرضا طریقی
    (از:بهترین شعرهایی که خوانده ام)

  • sara :

    از تمامی رودهایی که به چشم دیده‌ام
    رودخانه تویی
    از سراسر جاده‎هایی که عبور کرده‌ام
    جاده تویی
    چرا که هیچ رودخانه‌ای از دور غرق‌َم نکرد
    چرا که هیچ جاده ندیده‌ام
    نرفته در آفاق‌َش گم شوم.

    از تمامی بال‌هایی که بر دوش برده‌ام
    پر و بالم تویی
    پیشاپیش‌َم می‌روی
    و من
    پی بال‌ها می‌دوم.
    شمس لنگرودی

    (از:مستی با جرعه ای شعر)

  • sara :

    گریه بس! آتش ضمیر آسمان پوشم ، بخند!

    ای صدای خنـده ات را آفتــــابــــم مستمند!

    ای مسیحای تلاطم ، مادر امواج شور

    راه سیـــل رفتنت را بر مقاماتـــم ببند

    شانه ام خالــی ست از پرواز شاهین غمت

    شانه کن! آشفته ام رخصت بده تا آن پرند –

    ه ی محبت عطری از موی به مشک آلوده ات

    را ببــارد خالـــی فنجـــــــان فالـــــم را به قند

    می توان فهمید عیـــار عشق بی پروای من؟

    می توانی؟ راستی نرخ جنون خیزم به چند؟

    هر کجا آهو نشانم می دهند اقلیم توست

    بی محابا هر چه آهـو ، از عبورت می رمند

    آسمـــان تاویل زیبایـــیت را خطی نوشت

    عاشقی روی زمینت خواند در تورات و زند

    شرح چشمت از حساب قرن هایم خارج است

    وحـــدت زیبـــایــــی ات را می نگــارم بند – بند
    (سالار عبدی،شعر و غزل امروز)

  • ارام :

    اشکها
    آبرو برده اند ز دلتنگی
    ز نبودن تو
    بنگر
    که باغبان نیز
    آرزوی سیب رسیده را دارد بر درخت
    برگرد…
    بگذارسیب من هم
    طعم خوب رسیدن یابد…
    بگذار که نگویند
    بی تابستان،خزان رسیده به دوران
    بیا
    تا کاسه ی سقف دل
    نگشته لبریز غم
    بشنویم آن آواز کلاغان سرخوش مست را
    آنها که هی می گویند
    زمستان دلتنگی،نزدیک است…
    کنار آمده ام گاهی
    به نیامدنت
    بنگر
    معنا میکنند کلماتم،لهجه ی خواستن را
    وچقدر می آید به من
    که نمی آیی
    و باز در فردایی
    هنوز هم در التماسم میبینی…

  • ارام :

    چه می شد آه ای موسای من،من هم شبان بودم
    تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم
    نه از ترس خدا،از ترس این مردم به محرابم
    اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم
    علیرضا قزوه

  • ارام :

    بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
    چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
    ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
    کبوتری که زیادی بلند پروازا ست.
    سعید بیابانکی

  • ارام :

    هی فلانی
    دل به غم مسپار
    نومیدی بران از خویش
    دور دار از جان خود تشویش
    اخوان ثالث

  • ارام :

    سخت بود فراموش کردن کسی
    که با او همه چیز و همه کس را
    فراموش می کردم.
    ایلهان برک

  • fff :

    سلام به کافه تنهایی واسه نوشته های قشنگی که میزارید این قدر نوشته هاتون قشنگ بود که اونارو تو وبلاگم میزارم اگه اجازه میدین ای مطالب رو در وبلاگم قرار بدهم و اگر راضی نیستین بیاین به وبلاگم و به من بگین…
    با تشکر از کافه تنهایی که نوشته هایش مانند مسکن است… :- :!:


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید